۱۳۹۰ شهریور ۷, دوشنبه

نمي توان آن را شناخت يك قرباني ديگر اسيد پاشي در انتظار معجزه


به شمع آب شده مي‌ماند صورت طاهره؛ به ته مانده‌اي از شمعي كه پيش از ذوب شدن، آن را از چهره زني زيبا قالب زده بودند و حالا از آن، فقط حجمي بي‌شكل به جا مانده است،
باقي بدنش هم وضع بهتري ندارد. گردنش، سينه‌اش، دست‌ها و بازوهايش هم سوخته‌اند و رد اسيد روي آنها گوشت اضافه آورده و رگه‌هايي سرخ رنگ و چروك خورده شده است. طاهره با اسيد آب شده، اسيد طاهره را حل كرده اما زنده‌اش گذاشته است تا هر روز از نو بميرد
بيني حل شده است و از آن دو سوراخ كوچك باقي مانده، لب‌ها دو توده متورم قرمزند كه كج شده‌اند و ديگر نمي‌توانند دندان‌هاي پوسيده و لق شده پشت‌شان را بپوشانند، گونه‌ها حل شده‌اند، ابروها حل شده‌اند، پوست حل شده است و لايه سرخ زيرينش بيرون زده، موها از رستنگاه تا وسط سر سوخته‌اند و چشم‌ها، فقط دو خط باريكند كه پشت يكي‌شان را مايعي لزج و سرخ رنگ پر كرده است.
قرارم با طاهره صبح زود است. او و خواهرش نيمه شب با اتوبوس از همدان به سمت بيمارستان فارابي تهران راه افتاده بودند تا پزشك يكي از چشم‌هايش را معاينه كند و احتمال موفقيت جراحي را براي بازگرداندن بينايي به آن بسنجد و بگويد آيا امكان دارد بتواند روزي با يكي از چشم‌هايش دنيا را تا فاصله‌اي دو سه متري ببيند؟
پري امجدي، مددكاري كه همراه طاهره آمده است، اصرار دارد او باند را كنار بزند و صورتي را كه نيست، به من نشان بدهد.
خواهرش چند ثانيه به دست‌هاي طاهره خيره مي‌شود و بعد با بغض سرش را پايين مي‌اندازد. عكس‌هاي طاهره را ديده‌ام. هاله‌اي از صورت پيش از اسيد پاشي او را مي‌شود در سيماي خواهرش ديد، زني آرام با پوستي گندمي، چشم‌هايي درشت، مژگاني بلند و پر پشت، ابروهايي سياه و كشيده و گونه‌ها و لب‌هايي صورتي.
طاهره با باند ور مي‌رود تا كنارش بزند. به او نزديك مي‌شوم و مي‌گويم «لزومي ندارد اين كار را….» اما پيش از آن كه حرفم تمام شود او باند را از روي صورت پس مي‌زند و آن‌وقت توده‌اي گوشت قرمز متورم و بي‌شكل را مقابلم مي‌بينم؛ همه حرف‌هايم يادم مي‌رود، ساكت مي‌مانم و طاهره بدون پرسش‌هاي من، قصه‌اش را آغاز مي‌كند.
روزي كه طاهره آب شد
8 صبح چهارشنبه 15 ارديبهشت سال 89 ـ طاهره با صداي در از خواب پريد. ناشناسي داشت صدايش مي‌كرد «نگار جان! در را باز مي‌كني؟» طاهره وقتي شنيد مهمان ناخوانده پشت در، با اسم مستعار صدايش مي‌كند خيال كرد حتما بايد يكي از آشناها باشد. «نگار جان! در را باز مي‌كني؟» چهره طاهره براي آخرين بار در قاب آيينه ظاهر شد. دست برد زير خرمن موهاي بلند و فندقي‌اش كه جمع‌شان كند اما غريبه امان نمي‌داد همچنان در مي‌زد.«نگار ! نگار!»
پانيذ هم همان‌وقت به صداي در از خواب بيدار شد. دخترك 2 سال و 6 ماهه بود. طاهره آه مي‌كشد: «دخترم باهوش و شيرين زبان است. تازه پستانك را ازش گرفته بودم.»
بچه دويد طرف در. طاهره هم پي‌اش رفت و در را كه باز كرد زني بلند قامت و دستكش پوش را ديد كه سطل قرمز دردار و نسبتا بزرگي همراه داشت. زن لاغر اندام گفت «نذري آورده‌ام….» و پيش از آن كه طاهره حرفي بزند داخل شد.
«ببخشيد من هنوز شما را به جا نياورده‌ام….» طاهره اين را پرسيد اما ته دلش روشن بود كه غريبه، حتما يك دوست است و گواهش هنوز اين بود كه او را با اسم كوچك صدا مي‌كرده است. «من دشمني نداشتم. چرا بايد نگران مي‌شدم. جرمي به عنوان اسيد پاشي نمي‌شناختم. حتي صفحات حوادث روزنامه‌ها را نمي‌خوانم.»
غريبه صميمانه پاسخ داد: «خودم را معرفي مي‌كنم اما اول برو از آشپزخانه قابلمه بياور. برايت شيره نذري آورده‌ام.» خنده آمد و روي لب‌هاي صورتي طاهره جاخوش كرد. زانو زد و قابلمه را نگه داشت تا غريبه آن را از شيره پر كند اما ناگهان متوجه شد كه يكي از دست‌هاي زن به سرعت توي كيف فرو رفت و با شتاب بيشتر، با شئ شبيه به آچار فرانسه بيرون آمد.
پيش از آن كه طاهره بخواهد واكنشي نشان بدهد آچار توي دست زن، شش، هفت بار بالا رفت و پشت سر طاهره كوبيده شد. چشم‌هايش تار شدند اما جريان خون جهنده را حس مي‌كرد كه لباس‌هايش را خيس كرده است. سرش گيج مي‌رفت. به نظرش آمد كه غريبه مي‌خندد. پانيذ پشت سرش جيغ مي‌كشيد و گريه مي‌كرد. طاهره ناليد«چرا؟! » غريبه با خنده پرسيد «حالا منو شناختي؟»
ضربه‌هاي آچار فرانسه اعصاب گوش چپ و چشم چپ طاهره را براي هميشه از كار انداخت اما او در آن لحظه چنان درد داشت كه متوجه چيزي نبود. «هنوز صداي گريه بچه ام را مي‌شنيدم. منگ بودم. فكر كردم زن حالا بايد فرار كند اما فرار نكرد. سعي كرد در سطل قرمز را باز كند. با خودم گفتم چرا مي‌خواهد روي من شيره بريزد؟!»
تا خواست بجنبد، غريبه اسيد را سمتش پاشيد. در كمتر از چند ثانيه فرايند حل شدن جسم طاهره با 4 ليتر اسيد سولفوريك خالص مثل يك كابوس آغاز شد و زن حس كرد همه تنش آتش گرفته است سينه‌ها، شكم، بازوها، ران‌ها، و مهم‌تر از همه، صورتش.
«من آن موقع هنوز چشمم حل نشده بود. تازه فهميدم چيزي كه روي پوستم ريخته اسيد است. به سختي مي‌توانستم ببينم. درد مي‌كشيدم. داشتم مي‌سوختم. از شدت درد روي اسيد نشستم. مي‌ترسيدم كه مبادا دخترم خودش را به من بچسباند! مي‌ترسيدم كه مبادا بچه‌ام بسوزد اما پانيذ من سوخته بود….» صداي جيغ‌هاي بچه، ديگر معمولي نبود. درد داشت و طاهره هنوز چرايي‌اش را نمي‌دانست.
نكته: جراحي‌هاي پي‌درپي، طاهره و خانواده‌اش را مقروض خويشاوندان و آشنايان كرده است و آنها ديگر براي ادامه جراحي ها توانايي مالي‌ ندارند
زن به اينجا كه مي‌رسد. صدايش مي‌لرزد دلش مي‌خواهد گريه كند اما نمي‌تواند، اشكي ندارد براي ريختن؛ چشمي ندارد كه اشكي بريزد.«بدن و بخصوص پاهاي دخترم با اسيد سوخته بود…. ديگر سخت مي‌توانستم ببينمش…..» حالا يك سال و نيم از آن حادثه گذشته است اما پانيذ هنوز كابوسش را مي‌بيند و هرچند مادرش پس از سوختگي هميشه صورتش را با باند از چشم او پنهان كرده است تا وحشت نكند، دخترك هنوز خاطرات آن روز را به ياد مي‌آورد.
«پانيذ گاهي تقلا مي‌كند باند را از روي صورتم كنار بزند. هنوز گاهي مي‌گويد مامان! يادمه اون خانم روي ما چايي ريخت. پوست تن منو كندن زدم به پام كه خوب بشم.»
اورژانس همدان 2 ساعت بعد از حادثه براي كمك به طاهره آمد. در بيمارستان هم او مدت‌ها روي تخت دراز كشيد و منتظر كمك ماند و به صداي پزشكان و پرستارها گوش كرد كه مي‌گفتند: «رفتني است.» طاهره حالا از يادآوري آن روز متاثر مي‌شود «شايد اگر سريع تر اقدام مي‌كردند، مي‌توانستند يكي از چشم هايم را داشته باشم…»
او تاوان چه چيز را پس داد؟
طاهره حتي وقتي در بيمارستان بستري شد، هنوز نمي‌دانست چرا زن غريبه به او اسيد پاشيده است. «خودش مي‌گويد مي‌خواسته از شوهرم انتقام بگيرد و به همين دليل من و دخترم را سوزانده! در اولين دادگاه به من گفت تو چيزي نداشتي كه ازت بگيرم…» اما زن اسيد پاش اشتباه مي‌كند، طاهره چيزهاي زيادي داشته كه زن غريبه از او گرفته است، چيزهايي مثل زيبايي، جواني، سلامت، و يك زندگي نقلي سه نفره كه مجلل نبود اما طاهره در آن احساس خوشبختي كامل مي‌كرد.
طاهره تعلقاتي داشته كه حالا هيچ‌كدام‌شان را ندارد، چشم‌هايي براي ديدن، بيني خوش نقش براي بو كشيدن، ابرواني كه وقتي متعجب مي‌شد بالا مي‌دادشان، موهايي كه بلند و پر پشت بودند، پوستي كه مثل برگ گل لطيف بود و….
زن وقتي ياد دادگاه مي‌افتد و حرف‌ها را تكرار مي‌كند باز صدايش مي‌لرزد و باز اشكي نيست كه گونه‌اش را تر كند و باز تلاش بي حاصل او براي گريستن و باز….
پليس مدت كوتاهي پس از حادثه فهميد زن اسيدپاش، پيشتر با همسر طاهره رابطه دوستي داشته و مرد، يكي دو سال، به خانه او مي‌رفته است. «آن دختر از شوهرم مي‌خواسته مرا طلاق بدهد و با او ازدواج كند اما شوهرم قبول نكرده بود و مي‌خواسته تركش كند، همين موضوع باعث شده تصميم بگيرد بيايد سراغ من تا انتقام بگيرد.» اما چرا زن از طاهره بايد انتقام مي‌گرفت؟! اين پرسشي است كه طاهره هم پاسخش را نمي‌داند.
حالا مدتي است مرد به جرم رابطه نامشروع روز و شبش را در زندان مي‌گذراند. طاهره مي‌گويد: «شوهرم پشيمان است، من او را از نظر قانوني بخشيده‌ام. او نمي‌خواست كار به اينجا برسد.»
اگر خدا بخواهد….
طاهره از روزي كه سوخته ديگر صورتش را نديده؛ دقيقا نمي‌داند چه شكلي شده است و فقط حدس مي‌زند كاملا سوخته باشد اما هنوز اميد دارد با معجزه‌اي مثل روز اول شود. «خدا مي‌تواند معجزه كند. خودش مي‌داند من بي‌گناه اين طوري شدم. اگر بخواهد پزشكاني مي‌فرستد كه صورتم را جراحي كنند، اگر بخواهد كساني را مي‌فرستد كه كمكم كنند هزينه‌هاي جراحي‌هايم را بپردازم.»
او دارد با باند سوختگي صورتش را مي‌پوشاند. «آرزو؟! تنها آرزويم اين است كه پانيذ را يكبار ديگر با چشم خودم ببينم… مي‌خواهم ببينم دخترم چه شكلي شده….»
خواهر طاهره با بغض مي‌گويد: «گاهي وقت‌ها از درد و گرما كلافه مي‌شود…. گاهي وقت‌ها زخم‌هاي تنش مي‌خارند…. مي‌داني كه…. نمي‌شود اين زخم‌ها را خاراند… تن خواهرم مثل صورتش شده….»
زخم‌هاي تن طاهره خوب شدني نيستند، خارش‌شان را هم نمي‌شود آرام كرد. تن او، پوستي ندارد كه بشود ناخن‌ها را رويش كشيد و از خارشش كم كرد. فقط درد است كه جرات مي‌كند روي تن طاهره ناخن بكشد و دلش را ريش ريش كند.
دخترها وقتي از همه جا رانده و مانده مي‌شوند سر روي شانه پدرشان مي‌گذارند تا غم دنيا را فراموش كنند اما غم طاهره پاياني ندارد. پدرش 21 سال پيش فوت كرده و خانواده‌اش تنها مانده است؛ خانواده‌اي پرجمعيت كه طاهره از وقتي از بيمارستان مرخص شده با آنها زندگي مي‌كند؛ خانواده‌اي كه جراحي‌هاي پي در پي دخترشان باعث شده است مقروض خويشاوندان و آشنايان شوند.
بوي زخم‌هاي زن در گرماي تابستان بيشتر شده است و بعيد نيست در سفرهاي طولاني اش از همدان به بيمارستان‌هاي مختلف تهران، عفوني شوند. طاهره و خواهرش هر بار به تهران مي‌آيند حتي جايي براي ماندن ندارند و ناچارند تا شب نشده برگردند همدان. «مشكل اصلي اين است كه بيمه هزينه‌هاي اسيد پاشي را حساب نمي‌كند! نمي‌دانم چرا. شايد مي‌ترسند كسي سوءاستفاده كند اما آخر من….»
از روي نيمكت بيمارستان بلند مي‌شويم و به سمت حياط راه مي‌افتيم. طاهره و خواهرش تا هوا گرم‌تر نشده بايد سوار اتوبوس شوند. آفتاب، سوختگي‌هاي تن طاهره را آتش مي‌زند.
مددكار بدرقه‌شان مي‌كند و قول مي‌دهد راهي براي كم كردن هزينه جراحي چشمش پيدا كند؛ قولي كه مي‌داند احتمال عملي شدنش كم است.
بيشتر كساني كه از كنارمان مي‌گذرند با تعجب و ترس نگاه‌مان مي‌كنند. طاهره تاكنون 27 بار زير تيغ جراحي رفته است و هنوز هم مردم، حتي حالا كه صورتش را پشت باندهاي سپيد پنهان كرده است، با ديدن رگه‌هاي سوختگي اسيد روي دست‌هايش، متاثر مي‌شوند و گاهي نمي‌توانند گريه‌شان را پنهان كنند.
طاهره نگاه‌هاي مردم را نمي‌بيند اما از سكوت من، خواهرش و مددكار حدس مي‌زند كه همگي معذب هستيم. «به نظر شما صورت من چند جراحي ديگر مي‌خواهد كه بتوانم وارد اجتماع شوم؟ چند جراحي ديگر را بايد بگذرانم كه بتوانم باند را از روي صورتم بردارم و دخترم نترسد؟ فكر مي‌كني چند جراحي ديگر لازم است تا… دخترم…. بتواند دوباره صورتم را ببوسد؟»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر