۱۳۹۰ آبان ۲۱, شنبه

چند نسل دیگر در آتش این تبعیض ها خواهد سوخت؟



وقتی کوچکتر هستیم فکر می کنیم دنیا همان محلۀ ما و محلۀ قدیمی مادربزرگ هایمان است که دست در دست مادر و مادربزرگ برای خریدن نان و سبزی کوچه های پیچ در پیچ آن را طی می کنیم، بزرگتر که می شویم می فهمیم دنیا بزرگتر است، دنیا شامل مدرسه  و بچه های مدرسه هم هست !
و چون وقتی زنگ مدرسه می خورد هر کدام از بچه ها برای رفتن به خانه شان از مسیری متفاوت می روند می فهمیم دنیا بزرگتر از آنچه فکر می کردیم است، به اندازۀ خانه های تمام بچه ها، به اندازۀ شهرمان! و هنگامی که برای اولین بار به مسافرت می رویم درمی یابیم دنیا بزرگتر هم هست، به اندازۀ وطنمان، وقتی کوچکتر هستیم هر چه پدر و مادر و بعدها معلم هایمان می گویند برایمان آیت محض است و فکر می کنیم هیچ چیز غیر از آنچه آنها می گویند درست نیست، بعدها که کتاب های بیشتری می خوانیم می فهمیم حقایق دیگری هم هست که ما از آنها بی خبریم اما جالب اینجا است که حتی با خواندن این کتاب ها باز هم در میان تمام آموخته هایمان آنچه را معلمانمان به ما یاد می دهند ترجیح می دهیم، حتی بیش از حرف های پدرمان، جالب است که بعد ها در دانشکده هم اغلب اساتید عقایدی مشابه با عقاید معلمانمان در مدرسه دارند و ما فکر میکنیم حقیقت همین هاست و اگر گاهی هم شک می کنیم از ترس آنچه به نام عقوبت ابدی به ما یاد داده اند قدرت بیان کردنش را نداریم حتی در خلوت خودمان چرا که یاد گرفته ایم خدا تردید کنندگان را به جهنم روانه می کند حتی اگر این شک فقط در حد فکر باشد! و مسلماً ما از آتش دوزخ می ترسیم!
همیشه دوست داریم زودتر بزرگ شویم، فکر می کنیم بزرگ که شویم کلی از مشکلاتمان حل می شود، دیگر مجبور به اطاعت از پدر نخواهیم بود، دیگر مجبور به انتخاب همه چیز بر طبق میل خانواده نخواهیم بود، دیگر از نگاه های خشمناک پدر نخواهیم ترسید و آزاد خواهیم بود، غافل ازاین که ما زنیم و مهمتر از آن ما زن ایرانی هستیم، کم کم که رشد می کنیم و به سن بلوغ نزدیکتر می شویم آزادی هایمان کمتر و کمتر می شود، وقتی به بلوغ می رسیم خمیده راه می رویم! چرا که این گونه فهمیده ایم که نباید آثار بلوغمان نمایان شود! زننده است دیگران شکوفائی ما را ببینند چون ما دختر هستیم و خمیده راه رفتن آغازی است برای از دست دادن اعتماد به نفسمان، بعد به ما فهمانده می شود که حواسمان به راه رفتنمان، نگاه کردنمان، لباس پوشیدنمان و حتی به غذا خوردنمان باشد، البته اینها را از مدت ها پیش از رسیدن به سن بلوغ هم فهمیده ایم چرا که مادرمان را دیده ایم، خاله ها و تمام زن های اطرافمان را دیده ایم که همیشه خودشان را می پوشانند و مواظب حرکاتشان هستند، این جملۀ مواظب حرکاتت باش بسیاری از فرصت های بودن را در زندگی از ما زنان گرفته و هنوزهم می گیرد چرا که آن راهمواره مانند یک پتک بر سرمان احساس می کنیم! همیشه از خودمان می پرسیم: پس چرا پسرها نباید مواظب حرکاتشان باشند؟ البته شاید آنها هم این اجبار را دارند اما مسلماً نه به اندازۀ ما دخترها!
مواظب حرکاتمان هستیم ولی چون دامنۀ حرکت برای یک نوجوان در حال رشد بسیار وسیع است و چون ما باید آنها را مهار کنیم و مواظبشان باشیم هیچ راهی جز خفه کردن و کشتن آنها نداریم! پس دنیایمان به خلوت تنهائیمان و رؤیاهائی که حتی جرأت بیانشان را نداریم و باید مواظب باشیم محدود می شود و حتی وقتی در رؤیاهایمان فرو رفته ایم کسی ما را نبیند که مبادا فکر کند عاشق شده ایم! این یکی دیگر جرمی است نابخشودنی و عملی است مستهجن و غیر قابل تصور! و ما آن قدر مواظبیم که خطای بزرگی مرتکب نشویم که مستحق تحقیر و توهین و مجازات باشد که هر لحظه بیشتر در خودمان فرو می رویم و کاهیده می شویم و اینها همه به این خاطر است که ما دختر هستیم و از همه مهمتر یک دخترایرانی! بدین گونه سال هائی که اوج بودنمان است، اوج زیبائی و خودنمائی، اوج شکوفائی، اوج تجلی احساسات و عواطف پنهانمان، در هالۀ تاریکی از ترس های پنهان، سرخوردگی و در خود فرو رفتن سپری می شود چون ما زن هستیم!
وقتی به خیال خودمان بزرگ بزرگ می شویم تازه می فهمیم ای کاش کودک مانده بودیم و ای کاش دنیایمان همان محلۀ قدیمی مادربزرگ و خاله بازی با خواهرهایمان بود! آزادی شاید تنها آن زمان برایمان معنی داشت، کم کم که رشد می کنیم با هر سانتی که به قدمان اضافه می شود آزادی هایمان کمتر و کمتر می شود، جوانی هم حاصل جمع نقص های نوجوانی می شود و اندک مایه ای از اعتماد به نفس که در ما مانده است به هنگام انتخاب رشته و دانشگاه محل تحصیل از ما گرفته می شود چون ما دختر هستیم و یک دختر چگونه می تواند در شهری دور تنها « وِل» شود؟! حتی رشتۀ مورد علاقه مان هم نباید بعضی رشته های خاص که از نظر غالب مذکرهای جامعه رشته هائی مخصوص دخترهائی که نظارت خانواده بر آنها نیست! انتخاب شود چون ما دختر هستیم!
نهایتاً ازدواج مهمترین تصمیم زندگی هر فرد! مسلماً باید بنشینیم تا مادری از ما خوشش بیاید و ما را برای پسرش خواستگاری کند در غیر این صورت دختری وقیح هستیم که مواظب حرکات و رفتارمان نبوده ایم و با بی شرمی و وقاحت به پسر بیگانه ای نگاه کرده یا با او حرف زده ایم! پس از جانب خانواده رانده می شویم! و بدین ترتیب مانند یک دختر پاک و سر به راه و با شخصیت! منتظر می شویم تا مادری ما را ببیند و برای پسرش بخواهد! این تنها راه برای یک دختر نجیب است! من یکی هنوز هم بعد از این همه سال نفهمیده ام مردان دنیای ما به چه چیز می گویند نجابت؟ چون اگر آنها حتی جلوی زن خود به زن آرایش کردۀ دیگری حتی زُل بزنند هیچ چیز از نجابت و مردانگی آنها کم نمی شود! اما اگر زن آنها اتفاقی نگاهش به مرد غریبه ای بیفتد زنی نانجیب است! کم کم در می یابیم که در زندگی زنان همیشه باید سایۀ یک امپراتور قدرتمند که بی شک مرد هم هست وجود داشته باشد تا به آنها بگوید چطور رفتار کنند! چون ظاهراَ زنان خودشان عقل درست و حسابی ندارند که بتوانند فکر کنند و تصمیم بگیرند! طبق آموخته های دینیمان هم زنان همواره به اندازۀ نصف مردان در همه چیز حق دارند و در برخی مسائل همان نصف را هم ندارند! خوب، البته روشن است موجودی که نیمی از مرد در همه چیز سهم دارد حتماً عقلش هم به اندازۀ نیمی از مردان است در غیر این صورت زنان هم می توانستند مثلاً رئیس جمهور شوند!
ازدواج هم اما همیشه راهی برای رهائی از جرم بزرگ «زن بودن» نیست بلکه اغلب آغازی است بر اسارتی پایدارتر! با لباس سفید به خانۀ بخت می رویم و باید با کفن سفید بیرون بیائیم! حالا اگر شوهرمان شکاک هم باشد، دست بزن داشته باشد یا زن گرفته باشد تنها برای این که یک کنیز همیشه به خدمت داشته باشد! یا چشم چران باشد و وقتی کنارش در خیابان راه می رویم مدام حواسش به اندام و صورت آرایش کردۀ زنان دیگر باشد یا حتی اگر بدون آن که زن خود بداند زن دیگری را در زندگی خود شریک کرده باشد اصلاً مهم نیست! چون او مرد است و اصولاً این از خصوصیات مردان است و اصلاً حق مسلمشان است که دو، سه، چهار یا حتی ده ها زن داشته باشند! و زن غلط می کند حرف زیادی بزند! اصلاً نمی تواند حرفی بزند! کجا می خواهد اینها را ثابت کند؟ خیلی هم اگر زن یاغی باشد و در برابر تمام کارهای غیر قابل تحمل مرد تقاضای طلاق دهد! کجا رسیدگی شود؟ چه چیز ثابت شود؟ آخر حرف های یک زن به تنهائی به چه درد می خورد؟ کدام محکمه رسیدگی کند؟ کدام قانون به دردهای یک زن گوش خواهد داد؟ قانونی که پایه هایش بر چندهمسری مردان و حق انحصاری طلاق برای مردان و حق حضانت برای مردان و اصولاً بر همه چیز برای مردان بنا شده؟ و سرانجام سال ها در پی هم می گذرد، بچه ها با هر سختی و مشقتی بزرگ می شوند و زن، زن تنها، شکسته و شکسته تر می شود، وقتی بچه ها بزرگ می شوند دلخوشی هایمان نوه ها و نگه داری از آنها می شود، سفر؟ تفریح؟ دیدن زیبائی های دنیا؟ هیچ! به راستی چند زن ایرانی به خارج از کشور سفر کرده؟ چند نفر زیبائی های جهان را از نزدیک دیده و لمس کرده اند؟ آمار بسیار پائین است! چرا؟ چون یک زن بدون اجازۀ همسر حتی حق گرفتن گذرنامه را ندارد! گاهی فکر می کنم اصلاً زنان در ایران آیا جزو آمار و سرشماری برای تعیین میزان جمعیت به حساب می آیند؟ نمی دانم کجای کتاب آسمانی مسلمان ها نوشته شده زنان حق گرفتن گذرنامه را ندارند؟ شاید هم آن زمان در عربستان متجدد واقعاً ادارۀ گذرنامه وجود داشته و سلمان فارسی با ویزای رسمی دولت عربستان وارد این کشور شده! حتماً بوده وگرنه مجتهدان ما که از خودشان قانون در نمی آورند!
اما من، زن ایرانی، آرتمیس ها، آتوساها، آذرمیدخت ها، گردآفریدها و هزران هزار شیرزن آزاد ایرانی در پشت سر دارم و امروز این هستم، موجودی بدون آزادی، بدون استقلال، بدون حق، حتی حق یک زندگی آن گونه که خود می خواهم: آزاد! بدون سلطه، بدون زور و خشونت، بدون تحقیر، بدون نگاه های موشکافانه و انتظار جرم و مجازات و ….. هویت ما از ما گرفته شده، موجودیت ما از ما گرفته شده و در دنیای امروز که دیگر می دانیم به اندازۀ کرۀ خاکی جا دارد علیرغم تمام داشته های درونیمان تبدیل به موجودی تحت فرمان و مطیع گشته ایم ….. نهایتاً پیر می شویم، توانائی هایمان را از دست می دهیم و خیلی که فرزندانمان مهربان باشند اتاقی کوچک در اختیارمان می گذارند تا نفس های آخر را هم تحت نظارت و دلسوزی آخرین مرد زندگیمان، پسرمان، بکشیم! این داستان زندگی اغلب ما زنان ایرانیست! ما زنانی که در هوش، استعداد و جسارت و از خودگذشتگی از نیمۀ دیگرمان هیچ کم نداریم ولی به اطاعت و تمکین محکوم شده ایم! اطاعت از قانون بی قانونی! اطاعت از ظلمی که ریشه هایمان را می سوزاند و نفس زندگی را ازمان دریغ می کند! ….. گاهی در خلوت تنهائیم از خودم می پرسم که به راستی چند نسل دیگر از ما زنان ایرانی در آتش این تبعیض خواهیم سوخت؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر