۱۳۹۰ شهریور ۳۱, پنجشنبه

پنج فرمان: ندو، نخند، نپر، نرقص و نخوان!


روزهای پایانی شهریور و آغازین مهر برایم یادآور احساسات و خاطرات عجیب و بعضاً تلخی است که هر ساله در همین روزها تکرار و تکرار می شوند، احساساتی که ریشه هایش در همان کودکیم باقی مانده اند و کمکی به تنومند شدن ساقه و شادابتر شدن برگ های دیدگاه هایم نکرده اند،
به مهر و مدرسه که فکر می کنم می بینم انگار هنوز هم دورم از همۀ آنچه باید تجربه می کردم و مدرسه با همان ساختارش نگذاشت، زنگ صدای تحکم آمیز: ندو، نخند، نپر، نرقص و نخوان هنوز هم در گوشم می زند، چون من دختر بودم، همین 5 فرمانی که به نظرم آن قدر تعیین کننده و سرنوشت سازند که انگار می توان به واسطۀ آنها نه تنها سرنوشت من بلکه سرنوشت یک جامعه را هم تغییر داد. راستی چرا به ما اجازه نمی دادند در حیاط مدرسه بدویم؟ ما که حیاط مدرسه مان خیلی هم بزرگ بود؟ چرا هیچ خاطره ای از خندیدن با صدای بلند در مدرسه ندارم؟ آیا می شد در همان سال های دبستان مسابقه ای برگزار شود که در آن هر کس بیشتر پرید برنده باشد؟
یادم هست که لوبیا می کاشتیم و می بردیم مدرسه، حتماً قرار بود با کاشت لوبیا که حداکثر سه روزه سبز می شد نحوۀ رویش را یاد بگیریم، چرا هیچ وقت کسی نگفت: بیائید یک درخت بکارید یا حتی یک گیاهی که عمرش کمی بیشتر از لوبیا باشد؟ حالا با خودم می گویم همان لوبیا کاشتن ها و دو روزه سبز شدن ها بود که رفت در مغز ما و هنوز هم که هنوز است خلقیات ما را جوری شکل داده که دلمان می خواهد دو روزه به همۀ مطلوب هایمان برسیم! بی آن که حاضر باشیم کمی هم صبر و بردباری را در این رسیدن ها تجربه کنیم، یادم هست بسیار از جغرافیای زمین خواندیم، یاد گرفتیم مهمترین رود افغانستان را، پایتخت کنیا را و محصول صادراتی کوبا را اما هیچ درسی در مورد شناخت از حتی یک سانتیمتر جغرافیای بدنمان نگرفتیم چون ما دختر بودیم! همین بدنی که سالیان سال است با آن زندگی می کنیم و اصلاً زندگیمان به آن بند است، همین بدنی که در لحظه، لحظۀ زندگیمان حضور دارد و ما چیز زیادی از آن نمی دانیم! از خودم می پرسم حتی اگر سیستم آموزشی با یک سیاست کلان راه دانستن از واقعیتی چون بدن را بر ما بسته بود اما در این میان معلم هایمان چه می کردند آن روزها؟ آیا تلاش برای دادن سرنخ هائی به ما از آنچه واقعی بود و هست این قدر سخت بود که من حتی یک معلم را هم به خاطر ندارم که یک بار درسی جز آن چه در کتاب بود به ما داده باشد؟ حالا به این فکر می کنم برای دختری مثل من دانستن از جیحون افغانستان، نایروبی کنیا و شکر کوبا تا چه حد می تواند به زندگی انسانیتر من در مقایسه با دانستنم از یک ویژگی فیزیولوژیکی بدنم کمک کند؟
هیچ به یاد نمی آورم کسی در مدرسه برای یک بار هم که شده به من گفته باشد: “صاف بشین مریم” من که هیچ، حتی یادم نمی آید برای یک بار هم که شده در آن سال هائی که بدنم مثل سایر همکلاس هایم در حال تغییر و تحول ظاهری بود و ناخودآگاه همه جا مچاله می نشستم و قوز داشتم هیچ معلمی یک توضیح 5 دقیقه ای راجع به شرایط جسمانی این نوع نشستن به ما دخترها بدهد، به این فکر می کنم که اصلاً نمی خواستیم کسی بیاید و برایمان شرح بدهد که حواستان باشد که قوز کرده نشستن چه پیامدهای روانی منفی و چه آثار مخربی بر روی شخصیتتان دارد اما کاش فقط یکی از معلم هایمان بودند که به زبان ساده به ما می گفت: وقتی قوز می کنید و با قوز می نشینید ستون فقراتتان با ایراد شکل می گیرد، فقط همین و حتی نه بیشتر! هنوز هم خوب یادم هست که یک روز معصومه که سر نیمکت می نشست وسط درس و در همان حالت نشسته به زمین افتاد، انگار کسی او را بلند کند و به کف کلاس بکوبد، کلاس به هم ریخت و معلم بهداشت آمد و زنگ زدند اورژانس و معصومه را بردند خانه، فردا او اما سر حال دوباره در کلاس درس حاضر شد، دریغ از یک توضیح کوچک که مشکل معصومه آن روز چه بود؟ بچه ها به هم می گفتند: غش کرده، غشی است، شاید اگر آن روز یکی از معلم هایمان با چند جمله ساده و کوچک راه ذهنمان را به چنین واقعیتی بازکرده بود امروز که در اتوبوس دختر جوانی دچار این حالت شد این جمله به گوش نمی رسید که: “بهش دست نزنید؛ نجس است”! راستی چرا معلم هایمان هیچ چیزی را به ما نمی گفتند؟
نه این که هیچ نگویند که قطعاً گفته اند و زیاد هم گفته اند، منظورم از این هیچ، همان مسائل کوچک و ساده ای است که این همه امروز خلأش در زندگی عادیمان احساس می شود، مگر در این نوع گفتن ها چیزی جز آگاهی و دانش نهفته بود؟ مثلاً اگر ما از واقعیات فیزیولوژیک بدنمان به عنوان یک دختر چیزی یاد می گرفتیم به کسی لطمه می زدیم؟ یا نان کسی به این واسطه آجر می شد؟ چرا ما حتی یک روز آزاد هم در آن 9 ماه تحصیلی نداشتیم؟ چرا برای یک روز هم که شده به ما اجازه نمی دادند با ناخن های لاک زده به مدرسه برویم تا حالا کمی کمتر از این مرگ رنگ را در زندگی مان شاهد باشیم؟ چرا نقاشی نکشیدیم و خط ننوشتیم؟ این قدر نقاشی نکشیدیم و خط ننوشتیم که حالا هر جا مداد رنگی می بینیم دلمان می خواهد از فرط هیجان جیغ بکشیم و باز هم نمی کشیم! چرا برای همۀ نمره های خوبی که می گرفتیم جایزه هم داشتیم اما هیچ وقت اجازه نداشتیم مثلاً صدایمان را حتی برای همدیگر به معرض داوری بگذاریم؟ شاید اگر می توانستیم گاهی وقت ها و فقط گاهی وقت ها که دلمان خواست فقط کمی آواز بخوانیم الان در حلقۀ دوستانمان با بیش از یک “آیناز” با یک صدای رویائی روبرو بودیم، باز هم حتماً چون ما دختر بودیم و برای دخترها خیلی از کارهای عادی هم ممنوع بود و هست.
کارهای ساده ای مثل دویدن، خندیدن، پریدن، رقصیدن و خواندن! معلم هایمان کجا بودند؟ آنها چه می کردند؟ آیا به ذهنشان نمی رسید گاهی ورای آنچه حاکم است حرفی بزنند؟ آیا به این فکر نکرده بودند که می شود یک جلسه کتاب را بست و از بچه ها خواست حرف بزنند؟ آیا هنوز هم در مدارس دخترانه همان شرایط زمان تحصیل ما غالب است؟ با همان شدت و حدت؟ ای کاش نباشد، خدا کند بین معلم ها معلمی هم پیدا شود و با خودش بگوید: چون دانش آموزانم دختر هستند باید خیلی چیزها را با آنها در میان بگذارم حتی در حد یک اشارۀ گذرا و باز کردن یک فایل ذهنی برای خندیدن دخترها! کار به کجا رسیده که در آرزوهایم هم فقط به یک معلم با چنین ویژگی هائی قناعت می کنم و دعا می کنم همان یک معلم هم پیدا شود، با خودم فکر می کنم این بار شاید با یک گل بهار شود و با وجود همان یک معلم حتی شده از میان میلیون ها حلقۀ دوستانه فقط در یکی از حلقه های دخترانه «آیناز» تنها نباشد و از او چندین و چند نمونه وجود داشته باشد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر