۱۳۹۰ شهریور ۱۹, شنبه

مصاحبه با ملیحه دریچۀ دیگری است بر حقیقتی تلخ و درناک، کودکیم در زندان ها و شکنجه گاه ها جا مانده است!



ملیحه گفت: مصاحبه های کودکان زندان را که خواندم یک بار دیگر خودم را و کودکیم را به یاد آوردم٬ من کودک زندانم٬ کودکان زندان را هم به یاد دارم، وقتی که ملیحه از دوران کودکیش در زندان گفت با خودم فکر کردم این می تواند آغاز مصاحبه هائی از نوعی دیگر باشد که خود کودکان زندان اما در بزرگسالی دارند کیفرخواستشان را در پیشگاه جامعه می گذارند!
ملیحه ابوحمزه کودکی در زندان های جمهوری اسلامی است، او زندانی سیاسی سال های شصت است، وقتی دستگیر می شود تازه پا به هفده سالگی گذاشته بود، به قول خودش می گوید: من در زندان فهمیدم که چقدر کم سن وسال و کوچکم، حالا دارم کودکیم را که زیر دست و پای زندانبانان اسلامی لگد مال شده بازسازی می کنم!
مصاحبه با ملیحه دریچۀ دیگری است بر حقیقتی تلخ و درناک، زاویۀ دیگری است از کودک آزاری جمهوری اسلامی و افشای جنایاتی دیگر، زخم چرکینی است که با کودکی و نوجوانی و بزرگسالی هزاران ملیحۀ دیگر در هم آمیخته است، باید این را هم بگویم که مصاحبه با ملیحه برایم ساده نبود٬ او با سرعتی که من نمی توانستم خودم را با آن وفق دهم مرا با خودش از کودکی به نوجوانی و بزرگسالی و با همان سرعت دوباره به کودکی برمی گرداند، سرگیجۀ عجیبی بود، با او از این بند به آن بند می روی٬ احساساتش در کودکی و نوجوانی بر خاطرت سوار می شود و انگار آدم را مجبور می کند تجربه اش را تجسم کنی، او کودکیش را در زندان و همۀ مشقاتش را می خواهد در ذهن شنونده اش حک کند!
*************************************************
سیامک بهاری: چند ساله بودی که خودت را در زندان دیدی؟ مشاهدۀ خاصی از اولین روزهای زندان داری؟
ملیحه ابوحمزه: قبل از هر چیز می خواهم نکته ای را بگویم که لازم است اول گفته شود، به نظر من سن در زندان نسبی است، دیگران که از ما بزرگتر بودند٬مطمئناً به چشم بچه به ما نگاه می کردند، برای من همسلولی دوازده ساله ام یک کودک بود، من که تازه پا به هفده سالگی گذاشته بودم برای کسی که بیست ساله بود کودک به حساب می آمدم! این را گفتم که روشن باشد که خودمان را و دیگران را با چه دیدی نگاه می کردیم، از خودم خواهم گفت اما دوست دارم اول از همین دخترک دوازده ساله٬ از فروغ بگویم، او برای من بهترین شخصیت زندان بود، همیشه بر روی لبم لبخند می آورد، فروغ حیرت آور باهوش بود٬ وقتی که می گویند نابغۀ من بی اختیار به یاد او می افتم، چهرۀ بسیار زیبائی داشت، مثل نقاشی مینیاتور بود، در یک خانوادۀ کارگری متولد شده بود٬ نبوغی سرشار داشت، هیچ وقت فراموش نمی کنم اولین شبی که به زندان آورده شد از روی تخت افتاد، او روی طبقۀ اول تخت خوابیده بود، شب بود و همه خوابید بودیم که صدائی مثل بمب آمد، فروغ بود که از روی تخت افتاده بود، این اتفاق ساده که آن موقع باعث خنده و تفریح ما بود چیزی را در من زنده کرد و تأثیرش را به طور جدی بر من گذاشت، تازه من آن موقع فهمیدم که چقدر ما کوچک هستیم، احساس کودک بودن انگار تازه در من شکل گرفت، انگار خودم را به عنوان یک کودک یافتم و باور کردم.
در بند ما دو دختربچه به نام های زینب و زهره سه ساله و شش ساله بودند، اینها واقعاً ظریف و کوچولو و دوست داشتنی بودند، با مادر و مادر بزرگشان در زندان بودند٬ پدرشان اعدام شده بود٬ او را می شناختم٬ معلم تاریخ و ادبیات در دبیرستان ما بود، روزهای سختی بود، دوست ندارم به یاد بیاورم اما یاد آن روزها همیشه با من هست، خوب یادم هست که این بچه ها در زندان هیچ امکاناتی نداشتند، مثل ما توی هواخوری راه می رفتند، دستهاشون رو از پشت به هم حلقه می کردند و قدم می زدند، به خاطر ندارم که این بچه ها اسباب بازی و یا کتابی در دست داشته باشند، من درتشکیلات دانش آموزی یکی از سازمان های چپ فعالیت می کردم، نشریه و از این جور چیزها را سر چهار راه ها می فروختیم یا پخش می کردیم، درست سی ام خرداد سال شصت دستگیر شدم با یک دختر دیگر که با هم دوست بودیم، حدود ساعت سه بعد از ظهر بود٬ در یک قسمتی از حاشیۀ میدان حسن آباد تهران مشغول پخش نشریه بودیم٬ هیچ اطلاعی از اوضاع نداشتیم٬ یک دفعه پاسدارها آمدند، صحنه ای که هیچ وقت فراموشم نمی شود٬ انگاری خطی بین یک زندگی معمولی و یک زندگی دیگر کشیده شد و سرنوشت من از همان روز تغییر کرد، پاترول پاسدارها مقابل من و دوستم ایستاد و ما را با رفتاری که واقعاً فقط از یک حیوان درنده و وحشی ممکن است توی ماشین کشیدند، واقعاً خبری از این که امروز چه روزی است نداشتیم٬ این که اگر کسی در این روزها دستگیر بشود دیگر برگشتنش به این سادگی ها نیست، من قبلاً توسط کمیتۀ بهارستان چند باری دستگیر شده بودم و هر بار به یک شکلی آزاد شده بودم اما این دفعه رفتار و خشونت پاسدارها عجیب بود، وقتی که داخل ماشین نشستیم تازه متوجه شدیم که چقدر تعداد ماشین های گشت در خیابان زیاد است، خیابان بسیار شلوغ بود.
ما را به طرف کمیتۀ بهارستان بردند، به یادم می آید که صد نفر٬ صد نفر می گرفتند و می آوردند، من و دوستم آن قدر بچه بودیم و موضوع را نمی فهیمدیم که شروع کردیم به یادداشت کردن و نوشتن چیزهائی که اتفاق می افتاد! مثلاً می نوشتیم چه تعداد افراد وارد می شدند و یا این که مأموران به هم چی می گفتند و چه رفتاری می کردند٬ همه را یادداشت می کردیم و توی کفشمان قایم می کردیم! بچه بودیم، نمی دانستیم چقدر این کار خطرناک است، رفتار وحشیانه و حرف های رکیک پاسدارها با هیچ کلمه و عبارتی قابل توصیف نیست، به خاطر این که روسری های من و دوستم عقب بود باعث شد که از همان لحظۀ اول ما را به طور خاصی انتخاب کنند و بیشتر از بقیه اذیت کنند، یادم می آید به من می گفتند که تو مسیحی هستی! پدرت رو در می آوریم، همان روز هم چمران را کشته بودند، تلافی آن را هم سر ما در می آوردند، ما را به زیر زمین بردند، بسیار هوا گرم بود، تعداد خیلی زیادی را در زیر زمین نگهداشته بودند و با مشت و لگد و کمربند می زدند و فحش می دادند، جهنمی بود، فریاد می کشیدند که همۀ شما را باید بکشیم، شما چمران را کشتید! خشمی که حاکم بود خیلی وحشتناک بود، احساس این که نمی دانستیم چه اتفاقی قرار است بیفتد وحشتناکتر بود، خیلی از ماها را به دادگستری بردند٬ تعدادی خانواده هایشان آمده بودند که ظاهراً قرار بود آزاد شوند ولی ما یک شب آنجا ماندیم، در دادگستری نیز کتک و فحش و تهدید قطع نمی شد، پاسداری با ته کلت محکم روی دماغم زد که همین طور خون می آمد، داد می زد که شماها می گوئید خدا نیست! بی مذهب ها و به ما فحش های رکیک می داد.
سیامک بهاری: چه موقع به زندان منتقل شدی؟ از خاطرات اون دوره چی یادت میاد؟
ملیحه ابوحمزه: اولین شب که ما را به اوین بردند را به خاطر دارم، صدای رگبار گلوله می آمد، ما تعداد تک تیرها را می شمردیم که بدانیم چند نفر کشته شده اند، البته اخبار خیلی سریع در زندان می پیچید، درست اولین روز زندانی شدن در اوین پاسداری وارد شد و به من گفت: پاشو بیا، من پیش خودم فکر کردم که به خاطر عقب بودن روسریم است که موهایم را درست نپوشانده ام، دنبال او رفتم، الان که بهش فکر می کنم قلبم می خواد از طپش بایسته، به من چشمبند زد و بعد یک سر تسبیحش را به دستم داد، راه افتادیم٬ مدت نیم ساعت همین طور راه رفتیم از زیر چشم گاهی می شد یک چیزهائی دید٬ از ساختمانی به ساختمان دیگر تا محوطۀ اوین، هیمن طور مرا می چرخاند، تاریک بود، ساعت حوالی چهار و نیم صبح بود، در همان حالی که من را با تسبیح به دنبال خود می برد به من گفت: نمی ترسی که بمیری؟! من درست به خاطر ندارم که جوابی دادم یا نه، مرا کشاند به جای دیگری٬ گفت: بدبخت اینجا اعدامت می کنیم، از زیر چشمبند یک چیزهائی می دیدم، مثل یک دوچرخه که زیر یک میله ای بود، در آن لحظه مرگ را احساس کردم ولی نمی ترسیدم، انگار نه انگار، حتی به فکر خانواده هم نبودم، پیش خودم فکرمی کردم که این تلاشی است برای زندگی آینده، هر کسی یک راهی را انتخاب می کند و من هم خوشحال بودم که این راه را انتخاب کرده بودم، از زیر چشمبند قیافۀ پاسدار را هم توانستم ببینم٬ به نظرم سن او زیر ۲۵سال بود، سن زیادی نداشت٬ گفت: نمی ترسی که الان می خواهی بری بالای دار؟ گفتم نه! یک چیزهائی زیر لب می گفت که من متوجه نمی شدم.
سکوت همه جا را گرفته بود، بعد دوباره مرا کشید دنبال خودش٬ راهی را که تقریباً حدود نیم ساعت طول کشیده بود که مرا به آنجا ببرد در عرض پنج دقیقه برگرداند سر جای اولم! فقط به خاطر این که من را بترساند، موقعی که کچوئی رئیس زندان اوین کشته شده بود٬ هفتم تیر و جریان کشته شدن بهشتی و انفجار در ساختمان حزب جمهوری اسلامی٬ وحشیگری پاسداران را صد برابر کرده بود،مرگ را صد بار جلوی چشممان آوردند، در آن روزها در قسمت اداری اوین بودیم، اسمش بند نبود، هنوز نرسیده بودند که بند درست کنند و ما را قسمت بندی کنند، شبی که کچوئی را کشتند تقریباً ١٥۰ نفری از ما را انتخاب کردند، به ما گفتند که بیائید پائین، ما را به محلی مثل حسینیه یا نمازخانه بردند، همگی چشمبند داشتیم، هوا بسیار گرم بود، روسری گرما را به طرز مرگباری بیشتری می کرد، گفتند که باید تمام مدت یک پایمان بالا باشد٬ اجازه نداریم که پایمان را روی زمین بگذاریم! نمی دانم آنجا تاریک بود یا این که چون چشمبند داشتم به نظرم تاریک می آمد، هیچ چیزی نمی دیدم، در ذهنم تاریکی مطلق هست، به محض این که پایمان به زمین می خورد مأموران که هم زن و هم مرد بودند با کابل به پاهایمان می زدند، صدای جیغ از همه طرف به گوش می رسید، ضربات کابل فلج می کرد٬ خیلی وحشتناک بود، در همان حال می گفتند که دستهایمان را هم بالا بگیریم، همه جیغ می زدند، وحشتناکتر این که چیزی را نمی دیدیم.
مرا برای تنبیه بیشتر به یک محلی بردند که شبیه حمام بود، پاسداری به من گفت: باید یک پایم مدام بالا باشد٬ اگر در را باز کند و من پایم روی زمین باشد تکه تکه ام می کند! ترسیده بودم که دوباره مرا بزند، از شدت ضرباتی که به سرم خورده بود حال خیلی بدی داشتم، از درد و ترس پاهایم خشک شده بود و خونین و مالین شده بودم، حدود سه ساعت به همان حال ماندم٬ الان که بهش فکر می کنم از خودم سؤال می کنم که این شکنجه گران چه چیزی نصیبشان می شد که حاضر بودند که این کارها را انجام بدهند؟ چقدر می توان کثیف و بی رحم بود؟. آیا واقعاً این سادیسم است یا چه می تواند باشد؟ ما را دوباره به طبقۀ بالا بردند، نمی دانم چطوری بالا رفتم، فکر کنم که بچه ها دستم را گرفته بودند، مثل یک تکه گوشت خونی٬ تقریباً در حالت بیهوشی بودم، وقتی به هوش آمدم سرم روی پای دوستم بود، وقتی که بیدار شدم دیدم که دوستم برایم اشک می ریزد، فکرش را بکنید در سن و سالی که من داشتم٬شکنجه هائی چنین جانکاه چه تأثیرات مخربی می تواند داشته باشد؟ من هنوز هم می پرسم چرا؟ برای چه؟ مگر من چه کرده بودم؟ چرا باید چنین شکنجه شوم؟ آن قدر این دوران برایم سنگین بود که یادم نیست واقعاً من به خانواده ام فکر می کردم یا نه؟ اصلاً یادم نیست که به چه فکر می کردم اما خوب می دانم٬ حس بچگی و شیطنت همراه با احساس نفرت٬ نفرتی عمیق در من بهم می آمیخت.
سیامک بهاری: بازجوئی و محاکمه چی؟
ملیحه ابوحمزه: طی این مدت به قزل حصار منتقل شدم، بعد از حدود یک سال که در زندان بودم مرا برای محاکمه از قزل حصار به اوین بردند، چیزی حدود شانزده ساعت در راهروهای اوین٬با چشمبند منتظر بازجوئی بودم، جیغ و فریادهای وحشناک همه جا را پر کرده بود، صدای شلاق زدن و فریادهای دلخراش کسانی که شلاق می خوردند و صدای نوار قرآن که از بلندگو پخش می شد درهم می آمیخت، به خاطر دارم جوانی را از اهواز به اوین منتقل کرده بودند و حکم اعدام داشت، همۀ این صحنه های جانخراش برای من چون انبوهی از کابوس های هولناک اتفاق می افتاد، در یک فرصتی سعی کردم که کمی چشمبندم را بالا بزنم که ببینم در اطرافم چه می گذرد، ناگهان پاسداری با پوتین هایش به طور وحشتناکی به پای من زد، فریاد می زد که تو چیزی دیدی و من گفتم نه من چیزی ندیدم، چشمانم به خاطر شانزده ساعتی که چشمبند زده بودند داشت کور می شد اما می خواستم بدانم در اطرافم چه می گذرد، پاسدار دوباره فریاد زد: تو همه چیز را دیدی٬ پاشو با من بیا، یک تسبیح که معمولاً نیم متری درازا داشت را به من داد و گفت این را می گیری و پشت سر من می آئی، خودش تند٬ تند٬ پیشاپیش راه می رفت و من هم به دنبال او، ناگهان با سر خودرم به یک ستونی که خیلی پهن و محکم بود، از شدت درد انگار که بنای اوین روی سر من خراب شده باشد حالم خیلی بد شد، مرا به سلول انفرادی برد، خیلی کثیف بود، یک پتو سربازی آنجا بود و یک توالتی که انگار بیست سال شسته نشده بود، به من گفت: برو این تو، فکر می کنم که چون سرم به ستون خورده بود و حال بدی داشتم٬مرا به این سلول آورد وگرنه قبلش می گفت که به خاطر این که من یک چیزهائی از زیر چشمبند دیدم مرا به جای دیگری می برد!
در زندان زندگی آدم در دست یک فرد است، هر چه بخواهد می کند، فریاد زدم که نمی توانم اینجا تنها بمانم، در را باز کرد گفت: بیا بیرون، درب سلول دیگری را باز کرد، چشمبندم را برداشت٬ زنی سی ساله با موهای بلند٬ بدون روسری٬ با صورتی لاغر٬ تکیده و پیرشده در آنجا بود، چشمم که به او افتاد خوشحال شدم که مجبور نیستم تنها بمانم، به فاصله یک لحظه از این فکر آن زن به من حمله ور شد و با جیغ های ترسناکی روی من پرید! شاید از بس تنها مانده بود و کسی را ندیده بود چنین رفتاری کرد اما هر چه بود برخورد تکان دهنده ای بود، شروع کردم به فریاد کشیدن و گفتم که من اینجا نمی مانم، مرا از اینجا ببرید، مأمور زندان دوباره مرا بیرون آورد٬ بعداً مرا به بند ۲۰۹ برد، آنجا را بلد بودم، در سلولی که به غیر از من پنج نفر با پاهای زخمی و ورم کرده زندانی بودند، آن قدر این گروه خوب بودند که من احساس می کردم وارد یک خانواده شده ام، خانمی در آنجا بود که به نظر ۴۵ساله می آمد، به قدری کف پایش را شلاق زده بودند که آب زیر تاول های بزرگ پایش جمع شده بود، وقتی راه می رفت شلپ شلپ صدا می کرد ولی روحیۀ خیلی خوبی داشت، این خانم در انگلستان زندگی می کرد، به هر حال چطوری می شه یادم نیست٬ طبق گفتۀ خودش در ایران یک اتومبیل پیکان برنده می شه و به این خاطر به ایران می آید، به یک گروه سیاسی کمک مالی می کند و همین باعث دستگیری او می شود.
یک نفر دیگر در سلول ما بود که او هم مثل من هفده سال داشت، در درگیری مسلحانه تیر خورده بود و مجبور بود با کیسه ای که ادرارش در آن جمع می شد زندگی کند، در راهروی بازجوئی خانم جوانی کنار دست من نشسته بود، این خانم که از ایتالیا به ایران آماده بود و در فرودگاه دستگیر شده بود٬در زندان به بیماری سل خونی مبتلا شده بود٬ کنار پای من خون استفراغ می کرد با این وجود او را به شدت کتک می زدند! خانم مسنی هم بازجوئی می شد که به بدترین شکل کتکش می زدند، محکم توی دهان و سر و صورتش می زدند و به او می گفتند: مثل پسر . . . اعدامت می کنیم، چرا توی اتوبوس نوشتی مرگ بر خمینی؟ زن ناله می کرد و قسم می خورد که او چیزی ننوشته اما هر بار بیشتر او را می زدند و فحش های رکیک می دادند، در بازجوئی گفتند که دربارۀ دوستم که هم پرونده ای من هم بود هر چیزی می دونی بنویس، من هم یک چیزهای بی معنی نوشتم، به خاطر این که نشان بدهم که دوستم کاره ای نیست نوشتم که اگر به دوست من یک سال زندان بدهید به من باید ده سال زندانی بدهید! که او را به این شکل بی گناه جلوه بدهم که تأثیر هم داشت.
سیامک بهاری: در این مدت از خانواده خبری داشتی؟ خودت را چطور می دیدی؟
ملیحه ابوحمزه: آری بی خبر نبودم، پس از مدتی البته کمی طولانی٬ملاقاتی داشتم و معمولاً مادرم به دیدنم می آمد٬ حالا که خودم مادر هستم فکر می کنم او با چه احساسی به دیدن بچه اش می آمد؟ چقدر با دلهره زندگی کرده بود؟ زندان حسابی مرا بزرگ کرده بود، برای نمونه٬این را برایتان تعریف کنم که با خبر شدم دختری به اسم . . . که من هم او را می شناختم با پاسداران و بازجوها همکاری می کند، شنیدم که چندین نفر را لو داده و باعث شده که تعدادی به زندان بیفتند، حتی چندین تن ‌از کسانی که لو داده بود اعدام شده بودند، کسی ‌که اینها را برای من تعریف می کرد به من هشدار داد که مواظب باشم و حواسم را جمع کنم، چند روز از این ماجرا گذشت و گروهی به زندان آمدند برای شناسائی زندانی ها، این گروه تماماً لباس های مشکی ‌بر تن داشتند و نقاب زده بودند! چیز زیادی از چهره شان معلوم نبود، ما را از سلول ها بیرون آورد‌ند که این گروه ما را ببینند و شناسائی کنند، اگر کسی‌ توسط این گروه شناسائی می شد به اتاقی‌ که نمازخانه نام داشت می بردند و اگر شناسائی نمی شد به هواخوری فرستاده می شدیم، از بین آن گروه صدائی شنیدم که به نظرم آشنا آمد، این تکیه کلام و لهجه را خوب می شناختم، متوجه شدم که صدای همان فرد است، او حدود ۲۱ ساله بود، من را انتخاب کرد و به یک طرفی ‌برد که کسی‌ صدای ما را نشنود٬ پرسید: اسمت چیه؟ من اسمم را گفتم، خواهر همین فرد مرا با کارهای سیاسی آشنا کرده بود، از من پرسید که اسم دوستانت رو بگو، من به خاطر این که می دانستم همکاری می کند٬اولین اسمی که تصمیم گرفتم بگویم خواهر خودش بود! پیش خودم فکر کردم اگر اسم خواهرش را بگویم که او کاملاً از فعالیت های او خبر داشت شاید فکر کند که من هر چیزی می دانستم گفته ام، اگر نگویم به من شک می کند، به همین دلیل این طوری جواب دادم.
اسم دو نفری را که او آنها را بهتر از من می شناخت را گفتم، خودم فکر کردم که او در هر حال نمی خواهد خواهرش به دردسر بیفتد ولی اگر به من شک کند می تواند پرونده برای من درست کند، از من پرسید: که این اسم ها را می خواهی در بازجوئی هم بگوئی؟ جواب دادم: بله، می خواهم بگویم، بعد از کمی مکث گفت: برو توی هوا خوری! من روحیۀ شادی داشتم٬ سرخورده نبودم، احساس درماندگی نمی کردم، باور کنید یادم نیست که برای درس و مدرسه دلم تنگ شده باشد، از این که با افراد سر موضعی در زندان بودم احساس قوت می کردم، همین باعث شده بود که به نوعی جلوی چشم باشم، سر هر بزنگاهی برای کتک خوردن مرا انتخاب می کردند! حالا که خودم را بررسی می کنم٬ با عقل و فهم کنونیم به آن دوران نگاه می کنم٬می بینم روحیۀ حالای من نتیجۀ همان سال هاست، کودکی من به نوجوانی و جوانی با زندان و کابل و شکنجه بهم وصل شده اند، من سال های تعیین کننده ای از زندگیم در زندان بودم٬ خودم را کودک زندان می دانم٬ ادامۀ کودکیم را در زندان یافتم٬ زیر شلاق ها و فحش های حاج داود رحمانی رذل و پست فطرت، یادم می آید که حاج داود با چه شدتی کابل می زد و لذت می برد٬ مأموری هم از جائی آمده بود که بسیار شیک و غیر حزب اللهی بود، اصلاً به پاسدارها شبیه نبود، بعدها فهمیدم که وزارت اطلاعاتی بود و برای مأموریت آمده بود زندان قزل حصار، همین مأمور اطلاعات وقتی مرا کابل می زدند٬از من خواستگاری کرد! باورتان نمی شود٬ من از درد به خود می پیچیدم در گوش من گفت که مرا و خانواده ام را می شناسد و از من خواستگاری خواهد کرد! این را برای اعترافگیری و فریب به من نگفت٬ واقعاً همین طور بود! بعدها فهمیدم همین کار را کرده بود، اینها این قدر کثیف و درنده بودند.
سیامک بهاری: از همسن و سال های خودت در زندان بگو
ملیحه ابوحمزه: از فروغ برایتان گفتم٬ دوست دیگری داشتم که اسمش . . . بود، او یکپارچه آتش بود، روحیۀ او مرا به وحشت می انداخت، همسن خودم بود، من پیش او کم می آوردم، او ترس و ابائی نداشت که بگوید چپ و کمونیست است، روی پیراهنش ستارۀ سرخ گلدوزی می کرد، گاهی برای آرام کردنش دیگر به خواهش و تمنا می افتادم که بابا سر ما رو به باد نده٬ کمی آروم باش! او از همه مهمتر مثل همبازی من بود، یادم نمی رود که چطور همۀ موهایش در زندان ریخت، به زندان گوهردشت منتقلش کردند٬ سه سال بعد از من آزاد شد اما دیگر به طور کلی سلامتیش را از دست داده بود، موئی بر سر نداشت٬ داغان شده بود، بعد از هر تنبیهی خندیدن و شادمان بودن ما کار دستمان می داد، انگار بازی بود، لجبازی بود، جز پاسداران و ارشاد شده ها را درآوردن بود اما در عین حال همۀ اینها عمر ما هم بود که کابل می خورد و پیش می رفت، عمر کسانی دیگر هم بود که در جائی٬ در قتلگاهی از رفتن باز می ماند و تمام می شد، همسالان من٬ حتی کوچکتر از من، معصومه یکی از آنها بود، وقتی که در قزل حصار بودیم کسی توی کتاب مفاتیح نوشته بود “مرگ بر خمینی”! کمی بعد خبرش به حاج داود رحمانی رسید، به قول آقای مسعود آذرنوش او واقعاً یک لمپن و لات بی سر و پائی بود٬ عربده کشان خودش را رساند به بند سه، این بند حدود بیست و سه تا سلول داشت، کوچک و بزرگ، همه را ریخت بیرون و گفت اگر نگوئید کی نوشته همه را شلاق کش می کنم! با آن لحن لاتیش عربده می کشید، از سلول یک تا بیست و سه را به خط کرد اما برای شلاق زدن از سلول بیست و سه که من آنجا بودم شروع کرد، اینجا هم حسابی کابل خوردم.
بسیاری از ما در زندان به بیماری های عجیب و غریب مبتلا شده بودیم، باور کنید برخی از هم سلولی های من کرمک زده بودند، عفونت های پیشرفته داشتند، تعدادی به صورت جدی دچار روانپریشی شده بودند، خود من بعد از آزادی از زندان گواتر سمی داشتم که مجبور شدم عمل جراحی بکنم، در زندان بسیاری از ما بچه های پانزده٬ شانزده ساله دچار سرما زدگی شده بودند، ساعت پنج صبح نوبت دستشوئی شستن ما بود، شلنگ آب سرد را که باز می کردیم بین زمین و هوا قندیل یخ درست می شد! با این شلنگ باید دستشوئی ها را می شستیم، خانم حامله ای با ما در زندان بود، او به معنای کامل کلمه مصیبت دید، توی زندان قزل حصار بچه اش را به دنیا آورد، من با آن سن کم تا صبح کنارش بودم که وقتی درد می کشد دستش را بگیرم٬ او بچه اش را با چه مصیبتی در بند سه به دنیا آورد، بعد به اوین منتقل شد، وقتی مرا مجدداً به اوین منتقل کردند دوباره دیدمش، بچه اش شش ماهه شده بود اما باور کنید مثل یک اسکلت لاغر و ضعیف بود، نمی دانم بعداً آنها چه شدند؟ من آزاد شدم و خبری از او و نوزادش ندارم اما این مادر و فرزند را در خاطرم ثبت کرده ام، آن خطی که گفتم بین من و گذشتۀ من افتاد دو دنیا با دو نوع ملیحه ساخت، ملیحۀ قبل از زندان و بعد از زندان اما من کودکیم و نوجوانیم را از این حکومت طلبکارم، در سلول های اوین و قزل حصار جا مانده اند، چیزی برای حسرت خوردن ندارم، من حسرت نمی خورم اما هرکس حق دارد صاحب کودکی و نوجوانیش باشد، من اما این دوران را با شکنجه و کابل و زندان و بازجوئی و وحشت از دست دادن همبندی هایم و جنگ دائمی با “ارشاد شده ها” و خبرچین ها گذراندم، حق من و حق هیچکس نیست که شکنجه شود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر