۱۳۹۰ شهریور ۱۲, شنبه

او فقط سیزده سال دارد …


نیمه شب زنگ خانه به صدا در می آید، مادر که هشیارتر است بر می خیزد و برای باز کردن در پیشقدم می شود، زنگ ممتد همۀ خانواده را بیدار می کند، گام های مادر سنگینتر، دستانش یارای باز کردن در را ندارد، بر در می کوبند، دو مأمور زن و دو مأمور مرد وارد خانه می شوند و سراغ دو دختر نوجوان خانه، منیرۀ پانزده ساله و سعیدۀ سیزده ساله را می گیرند! منیره که در خواب بوده و نمی داند چه خبر است هراسان به مأموران زنی که او را به دیوار چسبانده اند و تفتیش بدنی می کنند نگاه می کند. مادر می گوید: او خوابش سنگین است، وحشت زده است، در خواب بوده، چیزی برای پنهان کردن ندارد. مأموران سراغ سعیده را می گیرند، مادر می گوید: او به شهرستان رفته، نزد خواهرش که تازه زایمان کرده است. مأموران می گویند: فردا او را باید تحویل دهید و منیره را با خود می برند.
خانه در سکوت فرو می رود، مادر تا صبح پلک نزد، صبح فردا چادرش را بر سر می کند و سبد خریدش را برمی دارد و از خانه خارج می شود، به خانه دختر بزرگش که در همان نزدیکی بود می رود، دختر می گوید: مادر این وقت صبح اینجا چه می کنی؟! مادر می گوید: می خواستم به بازار سبزی بروم خواستم ببینم توچیزی لازم نداری؟! رنگ مادر پریده بود و لبهایش می لرزید، خود را به اتاقی که سعیده در آن بود می رساند، دخترک در خواب بود، مادر روانداز او را مرتب می کند و دستی به گیسوانش می کشد و به آرامی می گوید: سعیده، دختر چشمانش را باز می کند، با دیدن مادر چشمانش برق می زند و با لبخند می پرسد: ساعت چند است؟ مادر می گوید: دیشب مأموران منیره را با خود بردند، لباس بپوش نزد خواهرم در شهرستان برویم، سعیده که هنوز گیج خواب بود و نمی دانست که مادر را در خواب می بیند یا بیداری به لباس هایش دستی می کشد و می گوید: همین خوب است، مادر سبد خریدش را بر می دارد و دست دخترکش را به دست می گیرد و از خانه خارج می شوند، پشت درب در انتظار آنان بودند! مادر می لرزد و دست دختر از دستش رها می شود، مأمور می گوید: می دانستیم او را فراری می دهی! مادر می گوید: او فقط سیزده سال دارد!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر