۱۳۹۰ شهریور ۴, جمعه

سوزان نیکزاد از فراز قله ای به حقارتشان چشم دوخته بود


با تاکسی وارد کوچه نسبتاً باریکی شدیم که پراز خانه های مسکونی بود و در یک طرف کوچه ماشین ها تنگاتنگ پارک کرده بودند. تاکسی در مقابل یک خانۀ کلنگی ایستاد، او به سرعت از تاکسی پیاده شد تا از خانه مادرش دستگاه تایپی را که از مدت ها پیش و بعد از پاکسازی هنوز باقی مانده بود بیاورد و من در تاکسی ماندم. مدت ها بود که به این خانه رفت و آمد نمی کرد،
شب بود، من به ماشین هائی که روبروی ما پارک کرده بودند نگاه می کردم، همه خالی به نظر می رسیدند، ماشینی از پشت سر آمد، در روشنائی نور این ماشین به نظر رسید که سایه ای دریکی از ماشین های روبروی من تکان خورد ولی سریع محو شد، در همان لحظه صدای مردی از بیرون شنیده شد: خانم سوزان نیکزاد … مردی مسلسل را میان دو کتف سوزان فشار می داد و در همان لحظه 2 نفر مسلح به درون تاکسی که من در آن بودم هجوم آوردند. رانندۀ تاکسی به 2 مرد مسلح اعتراض می کرد و می گفت: کسی اینجا کار خلافی که نکرده … چرا این جوری حمله می کنید؟ … این خانم کاری نکرده…
سوزان را به درون همان اتومبیلی بردند که چند لحظه پیش سایه ای در آن تکان خورده بود و به کف ماشین خزیده بود، ماشین ها که با تاکسی حداقل 3 تا می شدند حرکت کردند، با سرعتی که گوئی در حال پرواز بودند، بالاتر از چهار راه سید خندان برای لحظه ای 2 تا اتومبیل در موازات هم قرار گرفتند، در صندلی پشت راننده، سوزان را دیدم، مصمم و نترس و مشت گره کرده اش را به من نشان داد! در کنار او مرد مسلح و در همان لحظه سایۀ خزیده را… آه … او بود، همان دختر جوانی که 4 ساعت پیش سر قرارش با سوزان نیامده بود، او مرا دید ولی نگاهش را از من دزدید! چیزی در او تغییر کرده بود، انگار که قوز در آورده بود! … به چشم من قوزی بر شانه ها و گردنش آمده بود، یاد ورزشکارانی افتادم که روزگاری در تلویزیون دیده بودم، یک نوع ورزش اروپائی که آن موقع عجیب به نظرم رسیده بود، آنها لباس های مخصوصی می پوشیدند که سرشانه ها و پشت کتفشان خیلی برآمده بود تا در بازی بتوانند مرتب به هم تنه بزنند و رقیب را به این طرف و آن طرف پرتاب کنند، بازی کنان هاکی روی یخ، آن 2 نفر مسلح در تاکسی مرتب به من فحش می دادند! در سربالائی اوین تو سر و کله و صورت من می زدند و می گفتند: می دونی کجا می ریم؟ از اینجا راه برگشتی نیست! … عمودی می ری … افقی برمی گردی! فلان… فلان شده… و در همان جاها بود که به من چشمبند و دستبند زدند.
*************************************************
همه چی با سرعت پیش می رفت، بازجوها عجله داشتند که صید خود را به مسلخ ببرند، دستان و کتفم را برای بستن قپانی کشیدند، یک دست از بالای سر و در جهت مخالف دست دیگرم را از پشت به هم رساندند وپشت گردنم به شکل ضربدری بستند! اسمت چیه؟ اسم رابطتت چیه؟ محل قرار… و … در همان حال صدای فریاد سوزان را شنیدم و من را از سقف آویزان کردند! باورم نمی شد که چنین دردی هم وجود داشته باشد! بند بند پیکرم در حال از هم گسستن بود، انگار که ماده ای اسیدی سراسر بدنم، ذرات وجودم را می سوزاند و از هم پاره می کند!
در عین حال که فقط نوک انگشتان پایم به زمین می رسید با وسیله ای که شاید کابل و یا شلاق بود بر گردن و شانه ها و کمرم می زدند، چشمبند داشتم و هیچ نمی دیدم، در آن لحظات گاهی به نظرم می رسید که این ضربات آن قدر منظم هستند که اگر بتوانم خودم را تکان بدهم شاید ضربۀ بعدی به من اصابت نکند ولی هر بار که تلاشی می کردم حلقۀ دستبند تنگتر و زنجیر کشیده تر می شد! گاه حواس و هوشم را از دست می دادم ولی هر بار که به هوش بودم فریاد سوزان را هم می شنیدم، ساعت ها می گذشت، شکنجه بود و فریاد و بد و بیراه شکنجه گران که نمی خواستند وقت از دست برود، در آن میان صدای آن دختر را هم شنیدم، با درد می گفت: ” من که گفتم… چرا دوباره می زنید؟…” نه آنها سیر نمی شدند، تصور می کردند که تازه صید را بدام انداخته اند!
*************************************************
روزهای متوالی با قپانی، شلاق و یا مشت و لگد گذشتند، بارها در پشت در اتاق شکنجه منتظر نوبت نشستم وآن وقت فریاد سوزان و صدای نفس نفس چند مرد، شیهۀ بازجوها … حرف بزن سلیطه… کجا قرار داری؟… هرزه … رابطتت کیه؟… و صدای تازیانه هائی که فضا را می شکافت، روز و شب و ساعت های متوالی، چقدر طولانی… سوزان را لحظه ای رها نمی کردند وسوزان از ته دل فریاد می زد، فقط فریاد می کشید، فریادی که تمام وجود را می شکافت ودر اعماق روح دردی عمیق به جا می گذاشت، دردی که هرگز التیام نیافت. آه رفیق من چه کشیدی؟ چگونه فشردۀ رنج تاریخی انسان های ستمدیده بر پیکر و روح مهربانت متراکم شد؟
متعلق به نسلی بودیم که رژیم سلطنت را با هزاران امید و آرزو سرنگون کرده بود. مردمی که در آرزوی دنیائی بهتر و دور از استثمار از جا برخاسته، مردمی که در شرایط انقلابی طعم همبستگی وهمدلی را چشیده بودند، جوانان آرمانگرائی که سکوت در برابر بیعدالتی تا آنجائی که در قدرت درکشان بود را پذیرا نبودند و اکنون حاکمیتی که وادارت می کرد که به ناگهان ساکت پشت در به انتظار نوبت خود بنشینی و به فریادهای رفقا وهمراهانت زیر شلاق شکنجه گوش دهی، رنج و خشمت را در سکوت قورت دهی، آنچه در زندان بر ما می گذشت متراکم شدۀ همانی بود که به مرور در کل جامعه پیش می رفت. اجبار به سکوت در مقابل خشونت و شقاوت، رواج سرکوب و خفقان و عادت دادن جامعه به عادی دیدن آن!
یک شب بعد از اینکه شکنجه من تمام شد و اتاق منتظرین بازجوئی پر بود من توانستم در کریدور بزرگی در کنار چند نفر دیگر دراز بکشم، از زیرچشمبند و پتوی سربازی سعی می کردم به اطراف نگاهی بیاندازم، غلغله ای بود، پاهای برهنه سیاه و ورم کرده بود که بر زمین کشیده می شد، اسیران یا پا برهنه بودند و یا دمپائی پلاستیکی داشتند و آنانی که کفش بپا داشتند بازجوها و زندانبانان بودند که در رفت و آمد بودند، یک نفر را می زدنند، آن که می زد فریاد می زد: … بی شرف … مادر فلان … بگو چه کسی رو می خواستی بکشی؟… می خواستی منفجر کنی؟ … ها ؟ با همین مواد دهنت رو منفجر می کنم! و آن که می خورد می گفت: … آی … آی… نزن… بابا من ماهیگیرم، من کارم اینه… اینارو تو آب منفجر می کنم بعد کلی ماهی گیرم میاد، به چی قسم بخورم که قبول کنید؟ من نمی دونم در مورد چی حرف می زنید؟ برین از همسایه ها بپرسید، همه مرا می شناسند! نه … بازجو وقت پرس و جو از همسایه ها را هم نداشت! سرش شلوغ بود و ابزارش شکنجه تا مرگ! … همین جا دهنتو … این قدر بخور تا بمیری… نمی گی؟ … نه؟
خسته وخرد و خمیر بودم، به حرف های مرد جوان فکر می کردم، آیا واقعاً ماهیگیر بود؟ راستی چه بر سر رانندۀ تاکسی تلفنی که همراه ما دستگیر شد آمد؟ آیا او هم الان در حال تحمل ضربات شلاق بود ؟ صدای نعرۀ بازجوئی دیگر با صدای زوزۀ تازیانه در فضا پیچید، حرف بزن دخترۀ پتیاره… کجا قرار داری؟… و دخترکی با صدای بسیارجوانی جیغ می زد: مامان… مامان…
آه … او مادرش را می خواست… طفلک در کجای این دنیا ایستاده بود؟ چند سال زندگی کرده بود که حالا گذارش به این سرزمین وحشت افتاده بود؟ و واقعاً چه می توانسته انجام داده باشد که این چنین جسم و روحش را تکه تکه می کردند؟… و دوباره فریاد یا زینب بازجو با صدائی که از چرخیدن تازیانه در هوا به هم می پیچید!
یک زندانی را با برانکارد دستی آورند و در کنار من خواباندند، پاهایش که از زیر پتو بیرون بود باند پیچی و خونی بود، دستانش، پیشانی و سر و صورتش و بر باندپیچی روی بینیش هنوز خون تازه بود، سوزان بود! از زیر چادر دستش را گرفتم، به زور لبخند کوچکی زد، با حالتی که به نظر می رسید به سختی حرف می زند پرسید تویی؟ پچ پچ کنان گفتم: آره … آروم… اینا اینجان… با صدای بلند تری گفت: نتونستند چیزی از من در بیارند … نگفتم… نتونستند… از فاصله 20 قدمی ما کفش هائی شروع به جلو آمدن کرد به نظرم رسید که سوزان کاملا هوشیار نیست با صدای بلند تری به سوزان گفتم ما که چیزی نداریم بگیم … ما هیچی نداریم که بگیم … و آن کفش ها بر سر و کلۀ من کوبیدند، کفش های بازجو روح الله بود و فریاد او با فحاشی های رکیکش.
آیا من و سوزان از دو دنیای متفاوت هر چند در کنار هم حرف نمی زدیم؟ دنیای من که من در آن امکان انکار را می دیدم و دنیای سوزان که خود را لو رفته یافته بود و جائی برای انکار نمی دید! زندان، عجب پدیدۀ سنگین و پیچیده ای! حتی اگر اتفاقی دستگیر می شدی کافی نبود که بازجوهای جنایتکار چیزی از تو ندانند، خودت زیر شکنجه تاب بیاوری، فریب بلوف های آنها را نخوری، هیچ اطلاعاتی به آنها ندهی و همه را به تمامی بدون لحظه ای تردید حفظ کنی. مقاومت و سکوت یاران و آشنایان دور و نزدیکت نیز بود که تو را حفظ می کرد، پیکر خرد شدۀ رفیقت در کنارت بود.عزیزت، دوستت، همکارت، همۀ آنهائی که داغ گرفتن اطلاعات را بر سینه بازجویان می کوبیدند بود که چهار چوب امکانت را فراهم می ساخت، واقعیت این است که چندین هزار انسانی که به دست رژیم جمهوری اسلامی اعدام شدند ویا جوانی و زندگی خود را در اسارت سپری کردند، اکثریت آنها اسرارخود را با دشمنان تقسیم نکردند، در تنگناها جا عوض نکردند ودرکنار ستمدیگان جهان باقی ماندند و اکثریت آنها در گمنامی باقی ماندند! راستی جای آن زندانی که در لحظه ای شکسته بود و امکان گیرانداختن انسانی را به قاتلان رژیم داده بود واز طرفی نگاهش را از نفر دیگر می دزدید وآن نفر دیگر و بقیه را حفظ کرده بود کجا بود؟ روزهای نخست آذر ماه سال 60 بود. شعبه، محلی در زندان اوین که آنهائی که زیر بازجوئی بودند را به آنجا می آورند.
*************************************************
روزها میگذشتند.اینبار در اتاق انتظار بازجوئی بودم. در آن اتاق جا تنگ بود . بیشتر از 50 نفر با چشمبند در اتاقی به هم فشرده شده بودیم ولی در آنجا بیشتر می شد چشمبند را دستکاری کرد و گاهی بدون چشمبند دیگران را دید و گاهی حرفی زد، همه شکنجه شده بودیم و در انتظار ادامۀ آن! بوی خون مانده و چرک فضای اتاق را پر کرده بود، در آنجا کمتر کسی را با پای سالم می دیدی! فقط پاهائی ورم کرده، بنفش، سیاه مثل چرم و با ترک هائی که از آن خون جاری می شد، در آن جا دختران قوز دار، با قوزی پهن و بزرگ که از گردن و بازوان و دست ها گرفته و تا کمر امتداد پیدا می کرد هم کم نبودند، گاهی هم خون از ترک این برآمدگی جاری می شد … بر مچ های دستتانشان نیز گودی عمیقی همراه با زخم هائی عمیق و گاهی چرکین دیده می شد، نه اینان بازیکنان آن ورزش اروپائی به نام هاکی روی یخ نبودند، دختران قپانی شده بودند، سوز سرما بدن های خرد شده مارا می لرزاند ولی روحیه ها خوب بود، از دخترهای جوان13- 14 ساله تا زنی باوقار که حدود60 سال داشت ولی اکثریت جوان بودند، در کنار در ورودی اتاق که همیشه باز بود یکی دو نفر که به سرعت تواب شده بودند از جمله ( مینو مشهدی باغبان ) دختر سیه چرده ای که بعدها برای اثبات تواب بودنش هر چه ممکن بود انجام داد! به همراه زن زندانبانی نشسته بودند.
مینومشهدی باغبان با وقاحت یک کودنی که میدانی برای اثبات حقارت خود یافته با چاپلوسی برای زن زندانبان تعریف می کرد که به همراه برادران بازجویش به خانه سوزان نیکزاد رفته، می گفت: این فلان فلان شده تا تلفن زنگ زد گوشی را برداشت و با پرروئی گفت: مریضم، اسهال دارم و گوشی را گذاشت، برای خودش غذا پخت، سالاد و دوغ درست کرد و خورد و بعد هم همان جا درحضور برادران بازجو نشست و ابروشو برداشت، اصلاً عین خیالش نبود، خیلی بی حیاست، ما مدت ها آنجا نشستیم و کسی نیامد، بعد هم با دعوا و پرروئی دو تا ساک پر از وسایل کرد و با خودش آورد، فکر می کنه اینجا هتله، نمی دانم چرا برادران همون جا خفه اش نکردند؟ باید درجا اونو می کشتند ولی برادران بازجو خیلی مهربانند!
طرف های عصر همان روز سوزان را دیدم که صابون و نوار بهداشتی از ساک قهوه ای رنگش بیرون می آورد و بین بچه ها تقسیم می کرد، چند تا پتوی سبک هم در ساک دیگری داشت و در آن حال و روز این پتو ها بدن های خسته و لرزانی را در خود پیچاندند، صدای سوزان را از کریدور می شنیدم، لحنی معترض داشت، به کمبود پتو و نبود امکانات اعتراض می کرد، مردی ( احتمالا یک بازجو ) می گفت: چشمبند بزن، فکر می کنی اشرف دهقانی هستی؟… ها؟ اشرف دهقانی هم باشی خردت می کنیم … همه تونو اعدام می کنیم و سوزان می گفت: اگه آدمی بیا بحث کنیم، همین جا!
روزی دیگر دوباره به اتاق بازجوئی رفتم و این بار مشت و لگد و پرت شدن بین 2 الی 3 بازجو بود با چشم بسته، مطمئن نبودم که چند نفرند، بعد از ساعاتی که نمی دانم چقدر بود به اتاق انتظار برگشتم و در یک فرصت مناسب در کنار سوزان نشستم، برایم تعریف کرد که بستۀ نشریه برای توزیع را از خانه اش پیدا می کنند و باز به طور طولانی شلاقش می زنند تا عاقبت سوزان برای اینکه بتونه نفسی تازه کنه به دروغ می گه که این بسته را زیر پل حافظ قرار می داده و کسی آن را از آنجا می برده، آنها همراه سوزان می روند وبسته را زیر پل می گذارند و در اتوموبیل به کمین می نشینند، بعد از گذشت نیمی از روز و ناامید از این که کسی را دستگیر نکردند می روند که بسته را بردارند ولی بستۀ نشریات ناپدید شده بود! سوزان می گفت: که انتظار در آنجا جانکاه بود، نگران بودم که از بخت بد یکی فکر کنه که بسته ارزشمندی را پیدا کرده و آن را بخواد برداره… وای که چه سخت بود ولی جات خالی از تمام وجود خندیدم وقتی پاسداره با چهرۀ وحشت زده و مبهوتش آمد و گفت: بسته سر جاش نیست! بعد از آن آن قدر سوزان را زده بودند که قادر به راه رفتن نبود. آن شب مرا به همراه تعدادی دیگر به بند آپارتمان ها بردند، سوزان با ما بود، شاید دوهفته ای گذشت و من خبری از سوزان نداشتم.
************************************************
نزدیک به یک سال بود که سوزان را می شناختم، در زمان دستگیری حدود 25-26 سال سن داشت. اولین باری که اورا دیدم در جمعی بود چند نفره، دختری با چشمان سیاه، چهره ای گندمگون که گیسوان نیمه بلندش را پشت سرش جمع کرده بود، تا حدودی باریک اندام با قدی نسبتاً بلند. آن چه بیشتر از چهره و حرکاتش نمایان می شد اتکاء به نفسش بود، روزی با هم به خانه ای پیش مادرش رفتیم، قبلاً سوزان هم با مادرش در همان خانه زندگی می کرد ولی مدت ها بود که دیگر کمتر آنجا پیدایش می شد، خانۀ کوچکی بود با روبنای گلی (کلنگی) در خیابان خواجه نظام الملک در شرق تهران، با یک اتاق و یک فضای زیر پله به عنوان آشپز خانه و یک حیاط که شاید حدود 40 متر بود، تا آنجا که در خاطرم مانده از پله ها که بالا می رفتیم یک اتاق بسیار کوچک دیگر هم وجود داشت که اتاق سوزان بود، سوزان تنها فرزند خانواده بود که هنوز با مادرش زندگی می کرد. یک تخت و یک میز تحریر کوچک، روتختی و تزئینات مختصر اتاق حال و هوای صنایع دستی را داشتند. از مادرش، زنی با قد بلند، چهره ای مهتابی، مهربان، خسته و آرام را به خاطر دارم و سوزان از پدرش هرگز با من سخنی نگفت. سوزان پرستار بود و در بیمارستانی دولتی در سعادت آباد کار می کرد، دوره هائی پیش آمد که من عملاً هم خانۀ سوزان شدم، البته در مکان دیگری.
در آن تابستان گرم، وقتی خسته و تشنه به خانه می رسیدیم همیشه نوشیدنی هائی که سوزان متخصص درست کردن آنها بود”معجون های انرژی زا و یا گیاهی” آبی بود که برآتش عطش و خستگی ما ریخته می شد، در آن لحظات کوتاهی که از بحث ها و شرایط پرتلاطم آن دوران تنفسی گیرمان می آمد و یا بعد از بحث هائی که حول انتقادهائی که از هم داشتیم که گه گاه به بحث های نظری هم کشیده می شد، سریع غذائی سر هم بندی می کردیم و دو صدائی آواز می خواندیم، به خصوص سرود ای عشق را… قسم خوردم بر تو من ای عشق… که جان بازم در رهت ای عشق… هر چند که سوزان صدای خوشی داشت ومن نه ولی نمی توانستم فرصت را از دست بدهم و همپای هم می خواندیم.
تقریباً هم سن و هم اندازه بودیم و این برای من که در آن دوران سر و سامان درست و حسابی نداشتم حل یک مشکل دست و پا گیر بود چون از لباس های موجود دو تائی استفاده می کردیم و آن البته لباس های سوزان بود. پر شور و سخت مهربان بود، از آن دست آدم هائی بود که قلبی وسیع دارند و همیشه جائی برای عشق ورزی بیشتر در قلبشان یافتنی است، از سر همین عشقش به انسان ها بود که مماشات با سلطه گران و استثمارگران را برنمی تابید، سنگلاخ های زندگی را می دید ولی آنها را آن قدر کوچک می شمرد که سنگلاخ بیچاره شرمگینانه خود را جمع و فشرده می کرد تا از سر راه به کناری زده شود، سوزان یک انساندوست سوسیالیست بود.
*************************************************
دوباره من را خواستند، چشم بسته در راهروئی در شعبه، کنار دیوار منتظر نشسته بودم و این انتظار طولانی بود. ساعت ها بود که اعلام کرده بودم که باید به توالت بروم ولی خبری نبود تا به داد و بیداد افتادم و عاقبت زن زندانبان آمد و گوشۀ مانتوی من را کشید و برد به توالت، در آنجا چشمبند رابرداشتم، تا آنجا که یادم می آید در یک راهروی نسبتاً کوچکی 2 تا دستشوئی قرار داشت و 2 یا 3 تا توالت، وقتی از توالت بیرون آمدم و داشتم دستم را می شستم متوجه آینۀ بزرگی شدم که بر دیوار کناری وصل شده بود، از دیدن خودم جا خوردم، چهره آشنائی نبود! چشمانم قرمز و خون آلود و صورتم کبود و ورم کرده بود، همۀ پیکرم متورم بود، به نظرم فکم کج بود و … یک زندانی از توالت دیگر بیرون آمد و ناگهان نگاهم به نگاه سوزان در آینه تلاقی کرد، پریدیم و همدیگر را در آغوش گرفتیم، از ذوق هر دو می گریستیم و از دیگری می پرسیدیم: کجائی…؟ چطوری…؟ چی به سرت آوردند…؟ ولی فرصت زیاد نبود، زندانبانی که در ورودی دستشوئی مرا رها کرده بود حتماً به زودی سر می رسید، سوزان گفت: فکر می کنی اینا با من چه بکنند؟
– جوابی ندادم…
– اعدامم می کنن؟!… بزودی… منو می کشند؟… تو چی می گی؟… کار دیگه ای می تونم بکنم؟
– سکوت جانگداز من…
– چی می گی؟
– من چی بگم؟… در مورد زندگی تو؟… و نتوانستم ادامه بدم… فقط در آغوشم فشردمش…
سوزان ادامه داد من لو رفتم، اگه یک ذره کوتاه بیام اینا قدم بعدی رو می خوان … تا آخر خط … نه، همین طوری بهتره… همین طوری… بهتره …
از تو چیزی ندارند ، شاید یک روزی بری بیرون بگو که خیلی دوستشون داشتم به.. رفیق ب و… بقیه بگو که خیلی دوستشون داشتم…
و بعد جیغ و جیغ آن کرکس سیاه، زن زندانبان که ما را می کشید به سر و صورت ما چنگ می انداخت و موهای مرا آن قدر کشید تا ما را از هم جدا کرد و این آخرین دیدار من با سوزان بود.
*************************************************
سوزان لو رفته بود، آری، ولی واقعاً از او چه می دانستند؟ اینکه مسئول یا رابط آن دختر جوان بوده و به او نشریه می داده است و این بدین معنی بود که او در ارتباط با سازمان چریک های فدائی خلق ایران– اقلیت بود و در محل زیست سوزان تعدادی نشریه و اطلاعیه و امثالهم پیدا کرده بودند، آیا این جرم کمی بود؟ جرم زیادی بود! آن کودکان 13-14 ساله که فقط به علت همراه داشتن یک اطلاعیه راهی میدان های تیرباران و اعدام می شدند، مادرانی که به علت لو ندادن فرزاندانشان روانۀ زندان و متحمل سختترین شکنجه ها می شدند و یا بچه های نوزاد و خردسالی که در زندان سال ها زندگی می کردند جرمشان چگونه بود؟ آن هزاران نفر که در طی چند ماه گروه گروه اعدام شدند چی؟ و آن دختر کم سن و سالی که در زیر نعرۀ یا زینب… یا زینب بازجو و یورش تازیانۀ او آرزوی آغوش مادرش را داشت چی؟ آیا می دانست که چرا؟ چرا دنیا چنین است؟ و او در کجای این دنیای نابرابر و وارانه ایستاده است؟
برای سرکوب مردمی که هنوز تمام و کمال همه چی را به حکومت نسپارده و کم و بیش در میدان بودند و یا حداقل توقع بهتر شدن وضعیت جامعه را داشتند و فعالین سیاسی، اجتماعی آنها که علیرغم بی تجربگی ها و کاستی هایشان در مقابل پایمال کردن آرزوهای مردم و ستم قد علم می کردند، حکومت تازه به دوران رسیده نیازمند کوبیدن قفلی سنگین به دهان همۀ مردم بود! منفعتش در به مسلخ کشیدن کامل آزادی های نیم بند بدست آمده بعد از انقلاب 57 بود، حکومت در پی آن چنان سرکوبی بود که امکان نفس کشیدن خارج از ریتم آژیر تأمین هر چه بیشتر سود سرمایه وجود نداشته باشد! مردم گروه گروه در خیابان و خانه و محل کار دستگیر می شدند، صدای تیر و مسلسل از همه جای شهر به گوش می رسید، از سال 60 سخن می گویم، از زمانی که لیست اعدام های روزانه که در جراید درج می شد حتی تا 100 نفر هم بالا می رفت! تشکل های مردمی و شوراهای کارگران و دیگر اقشار مهر و موم شدند و فعالین آن روانه زندان! روزنامه های مترقی تعطیل وآزادی بیان مثله شد، حجاب خفت بر سر زنان کوبیده شد و بیش از پیش حقوق ناچیز آنان پایمال شد و…..
زندانی بزرگ به وسعت سرزمینمان ساخته شد و درون آن، زندانی دیگر که فشردۀ همان خشونت ها، شکنجه ها و کشتارهای جاری در جامعه در آن نمودی متراکم ومضاعف داشت، کابوس وحشتی برای مردم به ظاهر خارج از زندان!
***********************************************
چند ماه بعد در بند تنبیهی، بند 8 قزل حصار بودم، چند نفر را تازه از اوین آورده بودند و طبق معمول همه ما دور آنها جمع شده بودیم تا خبرهای جدید را بشنویم. دختری بود حدود 20 ساله که در رابطه با یکی ازجریانات چپ دستگیرشده بود و برایمان از اتفاقات اوین تعریف می کرد، از دخترپرستاری می گفت که کمتر از 1 ماه در بند 311 با او بوده، دختری که شاد بود و به همه روحیه می داد، از زخمی ها پرستاری می کرد، مواظب همه بود و شجاعت و مهربانیش چشمگیربود، در بازجوئی ها علیرغم شدیدترین شکنجه ها مقاومتی حماسی داشته و همچنان در بند هم، با زندانبانان درگیر می شده، از سوزان نیکزاد می گفت که وقتی اسمش از بلندگو خوانده می شود همبندی هایش را درآغوش گرفته و می بوسد و با قامتی استوار برای اعدام از بند خارج می شود. مقاومت اسطوره ای و وسعت مهربانی سوزان در عمر کوتاه او در زندان برای هر کسی که چند لحظه ای او را دیده و یا شنیده بود فراموش نشدنی است. برخورد تعرضی سوزان با بازجوها و زندانبانان ویژگی خاصی بود که در آن دوران کمتر وجود داشت. همان روز وقتی من در خشم و اندوه در خود فرو رفته و پریشان در راهروی بند قدم می زدم دو دختر نوجوان که در رابطه با سازمان مجاهدین دستگیرشده بودند و همان روز از اوین آمده بودند به من نزدیک شدند با شرمی خاص در روبروی من ایستادند، خواستند که با من حرف بزنند، از سوزان و مهربانی ها و مراقبت هائی که او از آنها بعد از شکنجه می کرده برایم تعریف کردند، در اندوه از دست دادن سوزان چشمانشان مرطوب و صدایشان زیر فشار بغض بریده می شد ولی به ناگاه وقتی از برخوردهای تعرضی سوزان با زندانبانان تعریف می کردند شعفی درچشمانشان می درخشید، درآغوششان گرفتم، آنها بیشتر از 14 – 16 سال نداشتند! سوزان نیکزاد تکاپوی قهرمانانۀ یک انسان معتقد به سوسیالیسم بود، یادش گرامی باد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر