۱۳۹۰ اردیبهشت ۵, دوشنبه

صدای زجه لعيا از زندان رجايی شهر


لعيا زني 22 ساله است که در آگاهي او را به عنوان رئيس باند سرقت معرفي کرده اند. ترس از آينده و نيز شرمندگي از خانواده در چشمانش مشاهده مي شود. آهسته و با نگراني مي گويد: من فوق ديپلم دبيري رياضي دارم، اينجا جاي من نيست، چرا خود را بدبخت کردم؟ ‏
***مهمانان عروس سعي مي کردند خود را از جمع مهمانان داماد دور کنند . چشمان پدر عروس نگران بود و تلنگري مي توانست اشکهايش را جاري سازد. بارها دست رد بر سينه اين داماد زده و حتي تهديدش کرده بود دور دختر او را خط بکشد. همه خانواده نيز جز لعيا مخالف اين ازدواج بودند. وقتي پدر دخترش را روي تخت بيمارستان و رو به مرگ ديد، شکست و خرد شد. قسم خورد اگر دخترش چشمانش را باز کرد، رضايتش را اعلام کند. سالها نظم و مقررات و احترام نظامي داشت ، اما اينک مي ديد فردي که در کنار دخترش ايستاده، يک خلافکار است! ‏
لعيا زني 22 ساله است که در آگاهي او را به عنوان رئيس باند سرقت معرفي کرده اند. ترس از آينده و نيز شرمندگي از خانواده در چشمانش مشاهده مي شود. آهسته و با نگراني مي گويد: من فوق ديپلم دبيري رياضي دارم، اينجا جاي من نيست، چرا خود را بدبخت کردم؟ ‏از ماجراي زندگيت بگو ؟من در تبريز به دنيا آمدم. پدرم ارتشي بود. هفت سااله بودم که او بازنشسته شد و به فرديس کرج آمديم. مادرم را به خاطر ندارم. دو ساله بودم که مادرم فوت کرد. از آن به بعد من در کنار زن بابايي مهربان بزرگ شدم. دو برادر و دو خواهر تني و يک خواهر و يک برادر ناتني دارم. دو برادر تني کارمند دولت و وکيل پايه يک دادگستري هستند. خواهران تني هم هر کدام با همسر نظامي و فرزندانشان در تبريز و بندرعباس ساکن بوده و زندگي خوبي دارند. خواهر و برادر ناتني که فرزندان زن بابا هستند، کوچک و محصل هستند. ‏زندگي من در کنار خانواده، آرام و خوب بود. بعد از گرفتن ديپلم، در يک موسسه آمادگي کنکور ثبت نام کردمو از همين زمان به بعد، ورق زندگي من برگشت! دايي يکي از همکلاسيهايم به دنبال خواهرزاده اش جلوي در آموزشگاه آمده بود. به اصرار دوستم سوار شدم. اين اتفاق چند بار ديگر هم افتاد. براي من که تا آن زمان به درس و دانشگاه فکر مي کردم، ابراز علاقه پسري غريبه تازگي داشت. بدون آن که به عاقبت اين ارتباط فکر کنم، او را به عنوان مرد زندگي آينده انتخاب کردم . ‏همان سال در دانشگاه قبول شدم و طي دو سال تحصيل، خانواده ام متوجه موضوع شدند. خواستگاري محمد با مخالفت شديد آنان مواجه شد. پدرم در تحقيقات، به سوابق خلاف محمد و خانواده اش پي برده و از طرفي، تفاوت فرهنگي، تحصيلي، اجتماعي و شخصيتي زيادي با هم داشتيم. ‏نظر محمد چه بود ؟محمد قول داد ديگر به طرف خلاف نرود. ماشين سنگين خريد و در يک شرکت مشغول به کار شد ولي پدرم اعلام کرد محال است با اين ازدواج موافقت کنم. چه قدر ساده دل و نادان بودم که مرتکب اشتباهي جبران ناپذير شدم. بدون آن که چشمانم را به روي حقايق مخالفت پدرم باز کنم، مقدار زيادي قرص خواب آور خوردم. ‏با وجود احتمال خارج نشدن از کما و مرگ، جسم نيمه جان من بعد از دو روز در بيمارستان به زندگي برگشت. البته قصد خودم هم تهديد خانواده ام و اجبار به رضايت براي ازدواج بود. در آن روزها حرف من اين بود: يا محمد يا مرگ!... پدرم با چشمان گريان موافقتش را با ازدواج ما اعلام کرد و با هزينه خودش برايمان عروسي گرفت تا مرا در لباس عروسي به خانه شوهر بفرستد! آن روز چشمانم را به روي واقعيتهايي بستم که نشان مي داد زندگي من و محمد با اختلافات شخصيتي بين خانواده ها، دوامي نمي تواند داشته باشد. ‏زندگي با محمد چگونه گذشت ؟زندگي در ماههاي اول به شيريني گذشت و فکر مي کردم به خانواده ام ثابت کرده ام خوشبخت شده ام ولي شرکت محل کار محمد ورشکست شد و او را اخراج کردند. بيکاري و سرگرداني، باعث شد خانواده اش او را دوباره به طرف خود کشانده و از او بخواهند دوباره خلاف و موادفروشي را از سر بگيرد. ارتباط من و خانواده ام بعد از ازدواج کم کم سرد و سردتر شد و با شروع خلافکاريهاي شوهرم، مرا از خود راندند. ‏اعتيادت از کي شروع شد ؟محمد که خودش موادمخدر مصرف مي کرد، مرا با شيشه آشنا کرد خانه مال خودش بود، دوستانش گاه و بيگاه به خانه ما مي آمدند. همگي آنان خلافکار بودند، مثل محمدرضا و يا مثل محسن که سرگرد پرونده ما، يک بار او را دنبال کرد تا دستگيرش کند. محسن که دزد سابقه دار بود، از خانه ما به طبقه سوم فرار کرد و سرگرد هم دنبالش دويد و محسن از آن طبقه به پايين پريد که پايش شکست ولي با همان پا موفق به فرار شد. ‏آن روز من هم دستگير شدم ولي گفتم که شوهرم همراه محسن فرار کرده و اين سرقتها ربطي به من ندارد و خبر هم نداشتم. همان روز آزاد شدم. يکي از اهالي محل ما را لو داده بود. به خانه مادرشوهرم رفتم. او مرا از خانه بيرون انداخت. روز خيلي تلخي برايم بود. بعد از مدتي آوارگي، محمد برگشت ولي رفت و آمد دوستان سارق او به خانه ما ادامه داشت. خانه ما محل تقسيم اموال دزدي بود. البته گاهي چيزي کوچک از اين سرقتها به من و شوهرم مي دادند! از طرفي محمد با دوستانش در خانه پايپ (وسيله استعمال شيشه) درست مي کردند. ‏خانواده ات مطلع نبودند ؟همه اين رفت و آمدها در مقابل چشم اهالي محل و همسايگان اتفاق مي افتاد. خانواده ام با ديدن اين اوضاع به سراغم آمدند. محبت دوباره آنان مرا به سويشان کشاند. با تلاش پدر و برادرانم شيشه را ترک کردم و به خود قول دادم زندگي به هم ريخته ام را دوباره بسازم. ‏لازمه شروع دوباره زندگي و جبران اشتباهاتم، طلاق بود. هنوز من و محمد به يکديگر علاقه داشتيم ولي شرط خانواده ام براي ماندن در کنارشان طلاق بود. با چشمان گريان به دادگاه رفتم. من براي اثبات علاقه ام مهريه و تمام حقوقم را بخشيدم. محمد با داشتن خانه و دو مغازه مي توانست به راحتي 200سکه مهريه ام را بپردازد ولي من چيزي نمي خواستم. او هم قبول کرد طلاقم دهد ولي فقط به خاطر خودم و خوشبختيم! ‏جدا شديد ؟نه !همان روزها که اين تصميم را گرفته ولي هنوز با محمد زندگي مي کردم، دوباره همان سرگرد و پليسهاي منطقه به سراغمان آمدند و در چشم به هم زدني دستگيرمان کردند. محمدرضا هم دستگير شد ولي محسن باز فرار کرد. در آگاهي گفتند تو سردسته اين باند سرقت و توليد پايپ هستي، بايد جاي محسن را به ما بگويي! من که به ياد لو رفتن خودم توسط يکي ديگر و دستگيري و رفتار مادرشوهرم در آن روز افتادم، آدرس محسن را نگفتم. البته مي خواستم به او زنگ بزنم و سر قراري بکشانم تا دستگير شود ولي حاضر نبودم خودم آدرسش را بدهم. ‏با اين عدم همکاري با پليس، مرا به اين زندان آوردند. شنيدم که محمد را هم به قزلحصار فرستاده اند. مي دانم وقتي دو روز پيش زنداني شدم، چه ضربه اي به خانواده ام زدم. چرا تصميم محکمي نگرفته بودم؟ برادرم برايم در دفتر اسناد رسمي کار پيدا کرده و گفته بود اگر طلاق بگيري، برايت خانه اجاره مي کنم و اجازه نمي دهم مشکلي برايت به وجود آيد! من همه اين قولها را شنيده و اعتيادم را ترک کرده بودم ولي اراده ام آن قدر قوي نبود که ديگر پا به خانه شوهرم نگذارم. ‏در دادگاه برايم ده ميليون تومان قرار تأمين صادر شد. خانواده ام مي خواهند با سپردن جواز کسب آزادم کنند. قاضي براي مدت کوتاهي مرا به زندان فرستاده تا شايد قدر خوشبختي در کنار خانواده خودم را بدانم. هنوز برادرانم در کنار پدر، بزرگترين حامي من هستند و مي گويند طلاق بگير تا دوباره زندگي خوب را شروع کني. با تمام علاقه به محمد، منتظر دادگاه طلاق هستم که همين ماه تشکيل خواهد شد. ‏حالا باز هم به محمد علاقه داري /‏ازدواج ما از ابتدا اشتباه بود و تنها با علاقه نمي توان زندگي خوب و سالمي داشت. تفاوتهاي دو خانواده اين اجازه را نمي دهد. خانواده من تحصيلکرده و نظامي و خانواده محمد خلافکار، معتاد و داراي تحصيلات بسيار پايين هستند. همه اين تفاوتها، علاقه را سست و زندگي را ويران مي کند. وقتي برادر وکيلم يا پدر نظامي ام را تصور مي کنم که مجبور هستند در دادگاه سرشان را پايين بيندازند، احساس شکست مي کنم. چرا خانواده ام بايد به خاطر علاقه کودکانه و ناداني من بايد شرمنده باشند؟ چرا نصايح پدرم را نمي شنيدم و فقط به حرفهاي قشنگ محمد فکر مي کردم؟ اينجا جاي من نيست... چرا خود را بدبخت کردم؟     ‏نوشته:امينه افروز ‏

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر