۱۳۸۹ اسفند ۲۶, پنجشنبه

ارزوي دختراني كه سر چهار راه كار مي كنند


آرزويش اين است كه “در آينده دكتر بشم و مادرمو خوب كنم ولي دو تا خواهر دارم كه درس مي‌خوانند و من مجبورم كار كنم تا حداقل اونا بتونن به آرزوهاشون برسن.”
كودكان مثل او را در اين شهر بسيار مي‌توان يافت؛ سر يكي از چهارراه‌هاي همين شهر، دختري را ميبينم كه با دوست كوچكش اسپند دود مي‌كند و شيشه ماشينها را برق مي‌اندازد.
مي‌روم سراغشان. با آن نگاه روشن و گونه‌هاي آفتاب سوخته خنده نمكينش را مي‌پراكند، توي نگاه پرسشگرم. مي‌گويد: هر روز صبح تا شب سر چهارراه‌ها اسپند دود مي‌كنم، گاهي گل مي‌فروشم.
اسمش زهراست. ادامه مي‌دهد: درس مي‌خونم و كلاس دومم ولي  به بابام كمك مي‌كنم.
در باره خانواده‌اش كه مي‌پرسم ادامه مي‌دهد: سه تا خواهريم، مامانم نمي‌تونه راه بره، من از همه كوچك‌ترم. افسانه – دوستش كه تا آن موقع ما را نگاه مي‌كرد – با قرمز شدن چراغ خداحافظي مي‌كند و دست زهرا را مي‌كشد.
توي پارك با “حسن” آشنا مي‌شوم. يكي ديگر از كودكان كار مهاجر است و كفش مردم را واكس مي‌زند. پسرعمه‌اش هم همراهش هست و فال ميفروشد. حسن با اينكه 10 سال دارد ولي بي‌سواد است و آرزويش داشتن يك دوچرخه است.
“سعيد”، پسر عمه‌اش هم خجالت ميكشد و فرار را به ماندن ترجيح داد.
“نعيمه”، دختركي است با گل مريم در دست و لباس نازكي بر تن كه هيچ تناسبي با سردي هوا ندارد. تمام گل‌هايش را كه مي‌خرم كلي ذوق ميكند. از پدرش مي‌گويد كه معتاد است: هميشه گل مي‌فروشم … اگر اين كار رو نكنم يا اگه كسي ازم گل نخره بابام منو مي‌زنه.
فقط 7 سالش است. دستهايش پينه بسته و خشكيده است. كمي لكنت زبان دارد و من متوجه كبودي‌هاي روي پيشاني و دستهايش كه ميشوم با خودم فكر مي‌كنم: پدرش دستهاي سنگيني دارد!
به دست‌هايش كه نگاه كردم ديدم پينه بسته و خشكي زده…
در گوشه‌ گوشه شهرمان كودكاني هستند كه محكوم‌اند كار كنند. كودكاني كه با آينده و فردا خداحافظي كرده و چشم به حال دوخته‌اند. استعدادهايي دارند كه مي توانست به بار بنشيند اما در لحظه‌ جوانه زدن خشكيده است. به راستي براي اين كودكان چه كار مي‌توان كرد؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر