روایت ژیلابنی یعقوب از نوروز امسال در اوین
ارسال کننده : خانم زهره کفایت حقیقی
ژیلا بنی یعقوب از نوروزش در زندان بر خلاف سالهای گذشته که بهمن احمدی امویی، همسر زندانیاش برای او مینوشت، حکایت میکند.
به گزارش جرس، ژیلا بنی یعقوب، روزنامه نگاری که دوران محکومیت خود را در زندان میگذراند، امسال عید نوروز را در حالی گذراند که بر خلاف چند سال گذشته که همسرش پشت میلههای زندان بود، او این بار سال نو را ازپشت دیوارها آغاز کرد. او از نوروزش در زندان بر خلاف سالهای گذشته که همسر زندانیاش برای او مینوشت، حکایت میکند؛ روایتی از روزهای بهاری ۲۴ زندانی سیاسی زن پشت دیوارهای بلند زندان اوین.
او در این نامه به همسرش که اکنون در مرخصی زندان به سر میبرد درباره لحظات بهاری خود وهمبندانش مینویسد: «به زمان تحویل سال که نزدیک شدیم همه دور میز هفت سین حلقه زدیم. صدای سرود از آن سوی دیوار بند ۳۵۰ دوباره در بند زنان طنین انداز شد و بعد صدای شمارش معکوسشان آمد و ما هم هم صدا با آنها: چهار، سه، دو، یک. در حالی که همگی دایره وار ایستاده و دستهای یکدیگر را گرفته بودیم، سرودای ایران را با صدای بلند خواندیم. نگاهم روی چهره تک تک زنان و دختران زندانی چرخید. خیلیها لبخند میزدند. چند نفری هم اشک پهنای صورتشان را پوشانده بود. اشکها و لبخندها آمیزهای از حس دلتنگی و عشق برای عزیزانی بود در آن سوی دیوارها ی بلند زندان.»
ژیلا بنی یعقوب به یک سال حبس و ۳۰ سال محرومیت از حرفه روزنامه نگاری و همسر او بهمن احمدی امویی نیز به پنج سال و چهار ماه زندان محکوم شده است.
متن نامه ژیلا بنی یعقوب به شرح زیر است:
بهمن عزیزم؛ سلام
چندین نوروز من تنها در کنار سفره هفت سین خانهمان بودم و تو نبودی و حالا که بعد از چند سال تو از زندان به مرخصی آمدهای، من نبودم.
در سالهای گذشته تو از داخل زندان برای من نامه مینوشتی و از نوروزتان در بند میگفتی و حالا من میخواهم برایت بنویسم که نوروز اینجا، در بند زنان اوین، چگونه گذشت.
انگار اواسط اسفند بود که بوی بهار را از آن سوی دیوارها و سیم خاردارهای اوین حس کردم. بهاری که مثل هر بهار دیگر حس و شور زندگی دوباره را به من میداد. بهار هر جا که باشی، عطر گلها و شادی طبیعت ریههایت را از خود سرشار میکند.
بوی این بهار برای من شادی متفاوتی به همراه داشت. تو بعد از سه سال نوروز را پشت میلههای زندان نبودی و چقدر از این اتفاق شاد بودم. اما باید اعتراف کنم این شادی یکجور غم را هم برایم به همراه داشت. دوست داشتم بعد از این همه مدت من هم در کنارت باشم و موقع تحویل سال دستهایت را محکم توی دستهایم بگیرم و با اشتیاق بیشتری به تو بگویم بیشتر از همیشه دوستت دارم. حتی بیشتر از زمانی که هنوز زندان این چند سال فاصله را بین ما ایجاد نکرده بود.
خب، شاید بهتر باشد گزارش نوروز را از چند روز قبل برایت شروع کنم.
از اوایل اسفند رفت وآمد برخی بازجوها به اینجا و گفتوگوی آنها با تعدادی از زندانیان، این بارقه امید را بوجود آورده بود که شاید امسال بر خلاف سالهای گذشته تعداد زیادی به مرخصی نوروزی بروند. اما نوروزآمد و فقط چهار نفر به مرخصی رفتند و ۲۴ نفر دیگر سالی دیگر را پشت میلهها نو کردند.
قبل از اینکه برایت از مراسم تحویل سال بنویسم، میخواهم کمی هم درباره چهار شنبه سوری بنویسم. از همان صبح سه شنبه بچهها در تدارک برگزاری چهارشنبه سوری بودند. هر چند از چند روز قبل یکسری هماهنگیهایی با مسئولان بند انجام شده بود تا در شب چهارشنبه سوری مشکلی بیش نیاید. با تمام اینها سه شنبه عصر گفتند که بنا به دستور مسئولان زندان هواخوری بند به هنگام شب بسته خواهد شد و ما نمیتوانیم برنامه چهارشنبه سوری را داشته باشیم. از ما اصرار و ازآنها مخالفت. هر چه بود اصرارها بالاخره نتیجه داد و قرار شد هواخوری بند یکی دوساعتی پس از تاریکی باز باشد.
تعدادی از دوستان از چند روز پیش و به تدریج مقداری از چوبهای اضافی در کارگاه معرق سازی را جمع کرده و کناری گذاشته بودند تا با آتش زدن آن، سنت دیرینه پریدن از روی آتش را در زندان زنده نگه دارند. ساعتی قبل از شروع مراسم، فهمیدیم که چوبها ناپدید شده است. ما ناراحت از این اتفاق با احتمال اینکه این کار را ماموران زندان انجام دادهاند چارهای ندیدیم جز اینکه به جای چوب از کاغذ استفاده کنیم.
ازصدای بلندگوی بند ۳۵۰ که در همسایگی و درست دیوار به دیوار بند زنان است اینطور به نظر میرسید که آنها مراسم چهارشنبه سوری را آغاز کردهاند.
میدانی بهمن؛ هر اتفاقی در ۳۵۰ مرا با خودش به روزهایی میبرد که تو هنوز آنجا بودی. تو بیشتر از سه سال از زندگیات را آنجا گذراندی و طبیعی است که هر نوا و صدایی که از آنجا میآید، چهره دوست داشتنیات را در میان هم بندیهای سابقت در برابرم به تصویر بکشد. داشتم با خودم فکر میکردم سال پیش در چنین روزی تو هم اینجا بودی وبا دوستانت برنامه چهارشنبه سوری را اجرا میکردید.
ساعت از شش عصر گذشته بود که به هواخوری رفتیم. هوا تاریک و کمی سرد بود. اما آتش کاغذهایی که میسوختند گرمای خودش را به ما میبخشید. شادی زنان زندانی موقع پریدن از آتش چقدر مرا به شوق آورده بود. میدانی که چقدر به بوی دود آلرژی دارم، اما نتوانستم با آن همه شور و شوق دوستانم همراهی نکنم. من هم همراه آنها شدم:» زردی من از تو، سرخی تو از من.»
قسمت غافلگیر کننده شب چهارشنبه سوری ورود حاجی فیروز به بند زنان بود. حاجی فیروز کجا و بند زنان کجا؟ وقتی از هوا خوری به بند برمی گشتیم، مریم اکبری که بلوز و دامن بلند قرمز رنگی پوشیده بود و صورتش را کاملا سیاه کرده بود با یک سینی در دست وارد بند شد و با ترانههای حاجی فیروزیاش همه را به خنده انداخت.
شبنم مددزاده و مریم اکبری منفرد از مدتها قبل در تدارک سفره هفت سین بودند. صبح روز سیام اسفند تکاپوی آنها برای چیدن سفره هفت سین در سالن یک بند زنان همه را به شوق آورده بود. یک رو میزی قرمز با طرحهای سنتی بند جقهای، زینت بخش میز بود. «سین»ها در هفت ظرف جداگانه که هر کدام نیز با پوشش پارچهای و با طرحهای بند جقهای آراسته شده بود، قرار داشت. پارچه ظرفها هر کدام به رنگی: سبز، بفش، صورتی، آبی، قرمز هم چون یک رنگین کمان.
کنجکاو بودم که ظرفهای یک شکل «سین»های این سفره را در زندان چگونه تهیه کردهاند که یادم آمد شبنم و مریم از اول اسفند به همه میگفتند لطفا شیشه نوشابهها را دور نیاندازید و به ما بدهید. پارچه یکی از ظرفها را کنار زدم دیدم چیزی نیست جز ته بطریهای بزرگ نوشابه. آئینه، قرآن، دیوان حافظ و ماهی قرمز نیز کم کم در کنار سینها قرار گرفتند و میز هفت سین کوچکمان را زیباتر کردند.
به زمان تحویل سال که نزدیک شدیم همه دور میز هفت سین حلقه زدیم. صدای سرود از آن سوی دیوار بند ۳۵۰ دوباره در بند زنان طنین انداز شد و بعد صدای شمارش معکوسشان آمد و ما هم هم صدا با آنها: چهار، سه، دو، یک. در حالی که همگی دایره وار ایستاده و دستهای یکدیگر را گرفته بودیم سرودای ایران را با صدای بلند خواندیم. نگاهم روی چهره تک تک زنان و دختران زندانی چرخید. خیلیها لبخند میزدند. چند نفری هم اشک پهنای صورتشان را پوشانده بود. اشکها و لبخندها آمیزهای از حس دلتنگی و عشق برای عزیزانی بود در آن سوی دیوارها ی بلند زندان.
بعد همدیگر را در آغوش گرفتیم. دیده بوسی و تبریک سال نو. دعا هم خواندیم. فریبا کمال آبادی با صدای خوشش خواند:» پاک یزدانا، خاک ایران را از آغاز مشکین فرمودی و شورانگیز و دانش خیز و گوهرپرور… روزگاری بود که آتش دانشش خاموش شد و اختر بزرگواریش پنهان در زیر روپوش …ای پروردگار بزرگوار حال انجمنی فراهم شده و گروهی هواستان شدهاند که به جان بکوشند تا از باران بخششات بهره به یاران دهند.»
صدیقه مرادی هم بخشی از نیایش سیزدهم صحیفه سجادیه را قرائت کرد:»ای آنکه وصال تنها به یاری تو مقدور است،ای آنکه نعمت میبخشی و بهای نعمت نمیستانی، بارالها، در امیدی که دارم، نومیدم مساز و روی اجابت دعا از سوی من بر متاب که تنها تو نیازهایم را رواسازی.»
برنا مههای متنوعی نیز در روز عید و بعد از آن داشتیم. از اهدای هدیه به همه زندانیان که هنردستهای مهربان شبنم، مریم و نوشین و فریبا بود تا دید و بازدید. خودت که بیشتر از من تجربههای نوروز زندان را داری. زندانیها از اتاقی به اتاق دیگر میروند و دید و بازدید عید را دارند. گروههای مختلف فکری و سیاسی هر روز به دیدن گروه دیگر میروند. آنها که قدیمی ترند یادی از خاطرات نوروزهای گذشته در زندان میکنند، برخی هم که در دهه ۶۰ زندان بودند، یادی از آن ایام میکنند.
حتی اجرای نمایش هم داشتیم. داستان برادری که از شهری کوچک در آذربایجان در جستجوی خواهرش به زندان اوین آمده بود. راستی چند روزی هم صندلی داغ داشتیم. هر روز یکی از زندانیان را روی صندلی مینشاندیم و من به عنوان مصاحبه کننده روبرویش مینشستم و سوال میپرسیدم و بقیه بچهها هم در پرسیدن سوالهای سخت کمک میکردند.
بهمن جان، در همه این روزها و در میان همه این کارها، هر لحظه را با یاد تو گذراندم و بارها از خودم پرسیدم الان بهمن آن سوی زندان در چه حالی است و چه میکند و بعد از چند سال، نخستین نوروزاش را در خانه و بدون من چگونه میگذراند.
ژیلا بنی یعقوب
زندان اوین، بند زنان
نورز ۱۳۹۲
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر